سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

سردرگمی

   درست از زمانی که تو اولین تنفسامون هوا دم و بازدممون شد باید می‌دونستیم همه چیز این‌قدر راحت و قشنگ نیست. هیچ‌وقت هیچ‌چیز اون‌جوری که انتظار داریم پیش نمیره. باید داستانشُ بنویسیم، باهاش گریه کنیم، دردشُ تا تو استخونامون حس کنیم. هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چه‌قدر واقعین…

   داستانشُ نوشتم، باهاش گریه کردم، دردشُ تا تو استخونام حس کردم، اما هیچ‌وقت نمی‌خواستم به اینجا برسم. واسم نسخه پیچیدن، چیزاییُ بهم گفتن که هفته‌ها، روزها واسه دوستام می‌گفتم و فکرشم نمی‌کردم روزی واسه خودم بازگو بشن. باورم نمیشه کسی داره بهم می‌گه باید آخرین تار طناب پوسیده‌امُ‌ خودم ببرم. مگه اصلا قرار بود به اینجا برسیم؟ هیچ‌وقت نباید به اینجا می‌رسیدیم. هیچ‌وقت نباید تو جبه ضعف بازی می‌کردم، اما خیلی وقتا این انتخاب من نیست. این من نیست که انتخاب می‌کنه. من نیست که انتخاب می‌کنه…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد