-
۳۶ ساعت (قسمت دوم)
1396,05,07 01:08
_تو چی؟ تو عاشق شدی؟ +اگه باهوش باشی خودت جواب این سوالُ میدی. باهوش باش. _باهوشم. جواب سوالمم میدونم. +چه هیجان انگیز. جواب سوالتُ به لیلی هم بگو. _نچ تا حالا عاشق نشدی. تو از اون آدمایی هستی که هیچکسیُ تو سطح خودشون نمیدونن و خودشونُ میگیرن. +جداً اینشکلی به نظر میرسه؟ _اوهوم. تا حالا عاشق نشده بودم؟...
-
۳۶ ساعت (ادامه داستان تعطیلات عید)
1396,05,06 19:18
تعطیلات عیدم درست مثل تعطیلات تابستونم تو اتاقم با تمام متعلقاتش گذشت. یه اتاق کوچیک که عادت کردم هرگوشهاشُ کتاب بچینم. با این که کلی قفسه دارم اما همیشه چندتا کتاب رو زمین جا میمونن. وسایلای رنگامیزیم. کتابای قطور درسیم. میزم. همه چیزش واسه منه. زیادی واسه منه. یادمه یه مدتی حس میکردم یه یارویی گوشه اتاقم میایسته...
-
بعد از ظهر
1396,05,05 21:12
یه بعد از ظهرُ تصور کنین. تو خونه تنهایین. عقربههای ساعت هنوز دارن پنجُ نشون میدن. هوا هنوز داغه. تابستونه. میدونین تا ساعتای هشتونیم تا نه قرار نیست کسی بیاد خونه. همچنان تنهایین. لپتاپتونُ روشن میکنین. نمیخواین به چیزی فکر کنین. میرین سراغ فیلماتون. حوصلهی حتی فیلم دیدنم ندارین. داستان همهاشون از یه مرزی به...
-
تعطیلات عید
1396,04,29 15:49
تعطیلات عید داستان تقریبا طولانیای داره. داستانی به درازای یک ماه تردید، شک و حتی خیلی وقتا پشیمونی. داستان این که بالاخره هر آدمی خسته میشه. داستان کسی که میخواست همه چیزُ رها کنه و بالاخره میفهمه دلیل موندنش اونقدرا هم استوار نیست. داستان شکست. داستان دیدن اولین نشانههای شکست و سعی برای پس زدنشون، برای باور...
-
یه خورده راجع به بقیه هم بگم...
1396,04,27 12:39
دیروز از پس نوشتن داستان مضحک دقیقشدنهای شهاب داشتم به این فکرمیکردم چی باعث میشه کسی صرف نگاه کردن به من بتونه چنین قدرتی پیدا کنه؟ بتونه حتی اذیتم کنه. چی باعث میشه دختری مثل من دربرابر مردی مثل شهاب چنین موضع ضعیفی داشته باشه؟ بارها به دوستام گفتم اگه شهابُ نمیشناختم و تو تیابون میدیدمش ابدا چیزی نداشت که...
-
داستان ملاقات قبل عیدُ امشب تموم کنم...
1396,04,26 22:29
امشب بالاخره داستان ملاقات قبل عیدُ تموم میکنم. دیدار عجیبی بود. هنوزم معتقدم که باید رمزگشایی بشه ولی خب متاسفانه کسی این کارُ واسم نمیکنه. :) دوباره برو واسم چایی بگیر. این چیزی که بود که بهم گفت. دوباره رفتم واسش چایی بگیرم. تو مسیر پیش خودم فکر میکردم مگه یه مرد چه قدر توانایی خوردن چایی داره؟ رفتم چاییُ گرفتم....
-
ادامه ادامه :)
1396,04,25 22:43
هرچند نوشتن داره سختتر میشه ولی خب هنوز حتی نصف راهم نرفتم. باید بنویسم... با این که نگاه کردناش اذیتم میکرد اما روبروش ایستادم. واسم داستان تعریف کرد. دوست داره داستانای اروتیک تعریف کنه. دوست داره همه چیزُ جنسیتی ببینه. دوست داره روابطش با دخترا تعاریف مشخصی داشته باشه. ولی نمیفهمم چرا حتی خودشم نمیدونه داره با...
-
ادامه بنویسیم، نه؟
1396,04,24 22:57
راستش ملاقات اونروز خاطره خوبی واسم نیست. زیاد دقیق یادم نیست چی گفت و چی گفتم. یادمه به شدت عصبی شدم و خیلی آشفته بودم. اما خب بخشی از خاطراتم با شهاب محسوب میشه. و البته اتفاق مهمیه تو رابطهامون. :) یه گوشه تکیه داد. یه جایی که میشد نشست. شقایق یه گوشه پیش شهاب نشست. بارون باریده بود. من ننشستم. تقریبا وسواس دارم....
-
باید راجع به شهاب بنویسم...
1396,04,23 12:00
یه آخر هفته تصمیم گرفتم ببنیمش. آخرین روزایی بود که قبل عید دانشگاه بودیم. بعدش باید برمیگشتیم خونه. هم من هم اون. نمیدونم چرا ولی حداقلش این بود که از وقتی که باهاش آشنا شده بودم چیزی که بتونه ثابت کنه شهاب عکاسه ازش ندیده بودم. در نتیجه مثل کارآگاهی که میخواد دزد بگیره ازش طلبکارانه خواستم که دوربینشُ واسم...
-
از قبیل دلداری دادنهای مادرانه شقایق :)
1396,04,17 03:15
یکى بود یکى نبود زیر گنبد کبود غیر از خداى مهربون هیچکى نبود سالهااا پیش از اینکه آدم بوجود بیاد حساى مختلف داشتن باهم بازى میکردن ناراحتى دیوانگى خوشحالى عشق تنفر و هر چى ب ذهنت بیاد تصمیم ب بازى قایم موشک میگیرن با انتخابشون مشخص میشه که دیوونگى چشم بذاره بقیه حسا قایم میشن بعد دیوانگى چشم میذاره و میره پیداشون کنه...
-
تردید
1396,04,16 21:41
تو زندگی هر کسی روزایی هستن که تردیدن. نه که مردد باشی. مردد بودن فقط بخشیاشه. این روزا خود تردیدن. نه توانایی گذشتن داری نه اختیار موندن. این روزا انگار کش میان، دوبل حساب میشن. روزایین که نمیتونی تنهایی از پسشون بربیای ولی کسی هم نیست که کمکت کنه. نه که نباشه. حداقلش من کسیم که کمک کسیُ نمیپذیرم. روزایین که صبح...
-
Embers
1396,04,16 14:12
At the end of the world, Is there a path for my words for you, To reach them, I`m seeing another you, In every eye I`m running through, See me, I`m standing, Do you see me burning, nothing has a name. Everyone is allaying, But I`m still on the train. On the edge of our wound, Dawn has given me a room, Where I can...
-
اندر احوالات نقد(پا در کفش بزرگان، جسارت به همقطاران)
1396,04,16 01:18
امروز داستانی از دوستی خواندم. داستان عاشقانه کلاسیکی که در آن مردی خطرناک با چندین و چند معشوقه به واقع عاشق یکیشان است. مرد خطرناک داستان ما برای سازمان مخوفی کار میکند که وظیفهی آن از میان برداشتن مهرههای مهم و اساسی جریانات سیاسی و اقتصادی است. از قضا مرد خطرناک داستان ماموریت قتل دخترک معصوم و زیبایی را میابد....
-
سکوت
1396,04,15 15:36
مدتی در سکوت و آرامش به مکالمات شبانه بعد از نیمهشب و اثبات بداخلاقی من گذشت. ظاهرا توانایی برقراری ارتباط درست رو نداشتم. آقایون رو دشمن فرض میکردم که مدام باهاشون سرجنگ داشتم. تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاد. مکالماتمون نتیجهی خاصی نداشت. برههی عجیبی بود. سراسر گنگی. شقایق تو اون دوران حال خوبی نداشت. خیلی نمیشد...
-
اولین مکالمه آنلاین! :)
1396,04,15 02:53
امان از مکالمات آنلاین:)) هیچ وقت نتونستم از شبکههای اجتماعی اونقدر که باید خوشم بیاد. ازشون میترسم. ترسی که تا حدی هم معقول دستهبندی میشه. تا وقتی چشمای کسی که باهاش حرف روبروت نباشه و نتونی ببینیش هیچ وقت نمیتونی بفهمی دقیقا چه قدر از حرفاتُ فهمیده با اصلا کجاهاشُ فهمیده کجاهاشُ نفهمیده! به خاطر همین آدمارو...
-
باید از نو شروع کرد...
1396,04,14 02:20
همیشه به من میگفتند که خوب مقدمه میگویم. هیچ وقت توانایی درست مقدمه گفتن را در خودم ندیدم. ظاهرا اطلاعات اطرافیانم هم از ادبیات بیشتر از خودم نبوده. اسم حاشیه رفتنهایم را مقدمه گفتن میگذاشتند. به حاشیه میروم. همیشه همین است. امروز اما میخواهم خلاف قاعده عمل کنم. حاشیه رفتن را کنار بگذارم. سراغ چیزی بروم که واقعا...
-
Being Sorry
1396,04,14 01:57
I sometimes feel guilty. I know that it is not my fault but I cannot control the sense of being guilty. This is not my fault, but isn`t being idiot a part of a daily crime that most of us commit without having even a simple sight of that? Isn`t it awful that we choose to close our eyes to our friends problems...
-
معرفی کتاب :)
1396,04,12 15:17
تا حالا حس کردین که دنیا حتی یه جای کوچولو واستون درنظر نگرفته. که واسه جا باز کردن تو دنیایی که این همه آدم دارن توش زندگی میکنن باید خیلی بیشتر از آدمای عادی ۲۰۰ یا حتی ۱۰۰ سال قبل تلاش کنین. برا این که تازه از جمع بچهها به جمع آدم بزرگای معمولی وارد بشین. تازه مسئولیتای عجیبتر به عهدهاتون بذارن و انتظارای...
-
نظرسنجی
1396,04,11 13:47
راستش هدفم اینه که داستان زندگیمُ اونم نه خیلی دور، از همین اواخر، بنویسم. این وبلاگم خیلی وقت نیست که فعالیتشُ شروع کرده. نمیدونم همین جوری که شروع کردم خوبه که بخوام همین شکلی ادامه بدم یا این که رویه رو تغییر بدم؟ پراکنده مینویسم؟ بیربط مینویسم؟ علائم سجاوندی و پاراگرافبندیُ رعایت نمیکنم؟ هر چیز کوچیکی که...
-
ادامه :)
1396,04,10 21:31
سهشنبه بود که دیده بودمش. چهارشنبه برگشتم خونه. به شقایق گفتم یکی از متنام، یکی از سادهتریناشُ، واسش بفرسته. بعد که متنُ خونده بود به شقایق پیام داده بود که باید لیلیُ ببینه. من خونه بودم. مامانم از روند کار مرخصیم ازم میپرسید درحالی که من به شنبهای فکر میکردم که شهاب ازم خواسته بود تا منُ ببینه. جمعه صبح برگشتم....
-
شهاب و داستانهای مربوطه :))
1396,04,09 23:41
اول از نیما شروع میکنم. داستان آشنایی من و شهاب از نیما شروع میشه. شهاب و نیما و البته یه دوست مشترک هر چهارتامون یعنی محمد ارشد میخونن. ارشدشونُ قبول شدن دانشگاهی که من و شقایق توش درس میخونیم. دوره کارشناسیشون دانشگاهشون یه چندتا خیابون دورتر از دانشگاه ما بود. رتبههاشون خیلی خوب بود. غیر از نیمای بدشانس که...
-
وبلاگ بنویسیم :)
1396,04,09 00:59
وبلاگ نوشتنُ از دوراندبیرستان شروع کرده بودم. اونموقعها واسم مهم بود کیا بخوننش درست برعکس الان که واسم مهمه کیا نخوننش! اونموقعها یه وبلاگ میساختیم بعد آدرسشُ پای تخته مینوشتیم که بچهها سر بزنن و واسمون کامنت بذارن. دقیقا یادمه وقتی محیا یه وبلاگ داشت به اسم تارک. دامنهاشُ یادم نمیاد. نمیدونم هنوز داردش یا...
-
بدون عنوان
1396,04,08 02:37
امشب باید چیزی بنویسم؟ احتمالا آره. ولی نمیدونم چی؟ از مریم که بهم میگه انگیزه داشته باشم و خودمُ نجات بدم یا شقایق که بهم از برنامههای تابستونیش تعریف میکنه. من انگیزهای ندارم. به شدت خستهام. دنیام اونقدر که باید مثل دنیای ۲۰سالهها قشنگ پیشنمیره. مردیُ دوست دارم که تو علاقهاش به خودم شک دارم. وضعیت...
-
زهرا
1396,04,06 23:56
زهرا از یه خانواده سنتیه. قبلا هم فکرکنم گفتم. دختر خوبیه ولی تقریبا تو همون دستهبندیای واقع میشه که پسرا بهش میگن دختر خنگ. اشتباهات فاحش زیاد داره و خیلی هم زود ازشون پشیمون میشه. خوابگاه دخترونه و یه ترنس و اشتباهات فاحش زهرا دست به دست هم دادن تا زهرا بزرگترین اشتباه زندگیشُ مرتکب بشه. شهاب میگه اونقدارم...
-
شروع رسمی فعالیت :)
1396,04,06 23:45
این که بعد از این باید تاریخ بزنم یا نه واسم جای سوال داره. ولی منطقیتر اینه که اول به یه سطحی از اطلاعات برسیم بعدش بریم سراغ تاریخ زدن و روزانه نوشتن. ولی همون قدر که تاریخ نزدن سخته انتخاب عنوان سخته! در نتیجه تو انتخاب عنوان خیلی حساسیت به خرج نمیدم. مینویسم تا به جایی برسم که بتونم اتفاقات روزانه زندگیمُ...
-
[ بدون عنوان ]
1396,04,06 23:30
۷ تیر ۱۳۹۶ داستان آشنایی: شهاب شهاب رفیق ۱۲ ساله نیمائه. خیلی باهم دوستن. خیلی خیلی زیاد. داستان آشنایی با شهاب از اونجایی شروع شد که واسه دریوری نوشتنام تو اینستا تو یه فنپیج دنبال عکاس میگشتم و نیما این رفیقشُ به عنوان عکاس معرفی کرد. دوربین داشت. منم بیشتر از دوربین ازش چیزی نمیخواستم. ولی بعدش یه جور دیگه شد!...
-
[ بدون عنوان ]
1396,04,06 23:28
۷ تیر ۱۳۹۶ داستان آشنایی: محدثه محدثه رو تو خوابگاه از طریق زهرا شناختم. زهرا هر شب میرفت باشگاه و از طریق باشگاه رفتن مدام با محدثه و الناز و مرضیه و بقیه بچهها آشنا شد. سوال خوب اینه که چرا محدثه رو از باقی جدا کردم و اون واسم مهمتر شد؟ یه دلیل بیشتر نداره. محدثه ترنسه. رفتارا و تمایلات پسرونه داره. از دخترا درست...
-
[ بدون عنوان ]
1396,03,27 21:19
۲۷ خرداد ۱۳۹۶ داستان آشنایی: سحر سحر دختر خوبیه. از نظر ظاهری تو جمعمون بیشترین تفاوتُ با من داره. سحر چادر سرمیکنه. از اینمشکی بلند قشنگا ولی من دختریم که مانتوهای تنگ میپوشه و بیشتر وقتا شالش افتاده و واسش مهم نیست. با سحر سیر تحولی داشتیم و از اونجایی که تو عملی کرد نقشههاش کمکش نکردم ناامید شد و به لحظه ای...
-
[ بدون عنوان ]
1396,03,27 10:26
۲۷ خرداد ۱۳۹۶ داستان آشنایی: زهرا زهرا رو هم درست مثل بقیه شخصیتای داستانم تو دانشگاه پیدا کردم. زهرا با بقیهی آدمای دوروبرم یه خورده فرق داره. خیلی مستقله و شیرازی! دختر خوبیه ولی ادبیاتش به کل با ادبیات من فرق داره. اوایل که اصلا زبون همُ نمیفهمیدیم و مدام درگیر بودیم ولی الان خیلی بهتر شده. زهرا درسته که از طبقه...
-
[ بدون عنوان ]
1396,03,27 01:27
۲۷ خرداد ۱۳۹۶ داستان آشنایی: شقایق با شقایق بعد ورودم به دانشگاه آشنا شدم. البته همهاشون همین جورین. ولی فکر کنم شقایق اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم. هفته اول دانشگاه رفتنم بود. یادم نیست چه روزی بود. یادمه دم در ورودی دانشکده ایستاده بودیم سر این که بریم برا خرید کتاب یا نه صحبت می کردیم. امروز که بهش فکر میکنم...