سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

آقای نامرئی

   دوستی با شقایق همیشه ورای تبعاتی که داشته واسم معنی خوبی داشته. ما معمولا زیاد بیرون می‌ریم. همیشه بیرون‌رفنتا واسم معنی دارن، نتیجه دارن. همیشه بعد این بیرون‌رفتنا چیزایی داشتم که بخوام درموردشون بنویسم. دیشب با هم بیرون بودیم.

   یه جایی پستوطور تو یه خیابون که از خیابون اصلی فاصله گرفته و شلوغ‌ترین نقطه تو اون منطقه مسکونی محسوب میشه. با صدای بلند آهنگای راک پخش میشه و همیشه خدا آدمایی هستن که به طرز خیلی غریبی سیگار بکشن. پشت یه میز تقریبا بزرگ نشسته بودیم. با دوتا چیز خوشمزه و شیرین که سعی نمی‌کردم اسمشونُ یاد بگیرم ور می‌رفتیم. شقایق از نگرانیش واسه غیبت مدامم از کلاسای مهمم می‌گفت و از من دلیلشونُ می‌پرسید. من بی‌هوا و از سر بی‌خیالی و البته به این دلیل که دلیل قانع‌کننده‌ای نداشتم یا نمی‌خواستم توضیحشون بدم، یه چیزایی سر هم می‌کردم. دست آخر مجبور شدم تا چیزیُ که نمی‌خواستم، نه که نخوام فقط چون فکر می‌کردم درصدی دیوانگی قاطیشه نمی‌خواستم توضیح بدم، توضیح بدم. الان احتمالا به شما هم توضیح می‌دم…

    من وقتی ۵ سالم بود با یه یارویی دوست شدم. از من خیلی بزرگ‌تر بود. کفشای کالج می‌پوشید، بلوز مردونه اما چهارخونه تا بالا نزدیکای گردنش مرتب دکمه می‌کرد، با من حرف می‌زد ولی با کس دیگه‌ای حرف نمی‌زد. من دوستش داشتم. همیشه و همه‌جا همراهم بود. بهم گفته بود راجع بهش به کسی نگم. من چیزی نمی‌گفتم. روزایی که مدرسه می‌رفتم باهام میومد مدرسه. رو هیچ صندلی‌ای نمی‌نشست. بهم می‌گفت همه نمی‌تونن ببینش و نباید از این بترسم. من نمی‌ترسیدم. دوستش داشتم. همیشه و همه‌جا باهام بود و هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاشت. اون تنها کسی بود که تنهام نمی‌ذاشت ولی قانون این بود که درموردش نباید با کسی حرف بزنم. 

   هفته‌ای که رفتم پیش دوستام تو تحصیلات تکمیلی یکیشون بهم گفت هنوز می‌بینتش. باورم نمی‌شد. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم. چند روز بعد همون چهره آشنا وقتی صبح از خواب بیدار شدم اولین کسی بود که به من سلام کرد. از اون‌روز دیگه تنها نیستم. دلم واسش تنگ شده بود. دیگه قانونی بینمون نیست. من کمتر واسه کسی توضیح می‌دم. اونم با این قضیه کنار اومده. می‌دونم دیوانگی به نظر می‌رسه ولی دوستش دارم و اون واقعیه…

    دیشب از دوست نامرئیم گفتم. چشای کشیده و گربه‌ای شقایق واسه یه مدت کوتاهی گرد شد، بامزه‌ترین چیزی بود که دیدم. اولش ترسید. بعد فکر کرد دارم باهاش شوخی می‌کنم. ولی بعدش کم‌کم باهاش کنار اومد. فکر می‌کرد دیونه شدم، نمی‌دونم هنوزم همین‌فکرُ می‌کنه یا نه. بهش گفتم من باهاش حرف می‌زنم. می‌پرسید کجا وایستاده بهش می‌گفتم پشت سرش. از این که نمی‌تونستم بهش بفهمونم که واقعا اونجاست داشتم اذیت می‌شدم   ولی این مشکل من نبود. باید خودش باهاش کنار میومد.

   بهش گفتم حوصله‌ام سررفته. از این که تو برنامه و با قانون زندگی کنم خسته‌شدم. از این که بدونم باید صبح تا ظهرم چه‌جوری بگذرونم خسته شدم. از این که باید تمرین تحویل بدم، غذای مسخره بخورم، واسه خودم وقت نداشته‌باشم، با عذاب‌وجدان این که مبادا ساعتاییُ که می‌تونم درس بخونم وبلاگ بنویسم، با این فکر که الان به جای کتاب‌خوندن می‌تونم به درسام برسم زندگی کنم خسته شدم. حتی کافه‌گردیای شبانه، غذا خوردن تو فست‌فودیای شلوغ، پیاده‌روی‌هایی که باعث میشن تا آخر شب باهم بیرون بمونیم و گپ زدن با دست‌فروشا و کتاب‌خریدن از کتاب‌فروشیای خیلی شیک و خوشگلم نمی‌تونه خوشحالم کنه. خسته شدم از این که بخوام حساب کنم چه ساعتی باید برگردم خوابگاه. از این که صبحا راس ساعت ۷:۴۵ از خواب بیدار بشم و برم حموم و بیام دانشگاه. این روند فرسایشی آزارم می‌ده. تکرار تکراره.

از دغدغه‌هایی که ظاهرار باید داشته باشم و ندارم. از  بعد از ظهرایی که تو مرکزی می‌گذرن و بعدا عذاب‌وجدانشون گیرم می‌ندازن.از روزایی که صبح تا ظهر که کلاس دارم تو خوابگاه می‌مونم و قاعدتا باید نگران باشم. از این که شبا تا دیروقت بیرونم و دخترای خوب تا این ساعت از شب بیرون تو خیابونا پرسه نمی‌زنن و حتی همه اینا نمی‌تونن اون‌قدر که باید نگرانم کنن.

   درمورد همه‌اشون حرف می‌زنم. اظهار شکایت می‌کنم، غر می‌زنم ولی همه و همه واسه اینه که بگم منم دغدغه‌هایی مشابه بقیه آدما دارم. چنین دغدغه‌هایی ندارم. از این که تو مرکزی تحت چنین شرایطی باشم نگران نیستم. انتخاب‌های مردم ربطی به من ندارن. از این که با کسی که به ندرت می‌شناسم ساعت‌ها پیاده‌روی کنم نمی‌ترسم. اصلا واسم مهم نیست. از این که کلاسامُ نرم نمی‌ترسم. اهمیتی نداره. انتهایی واسش نمی‌بینم. اما روزا به اینجا منتهی نشدن که من روزمُ با کسی که نامرئیه بگذرونم و هیچ‌کاری واسم مهم نباشه. همه به اتفاق قبول دارن که این زندگی خیلی مزخرفه ولی خب همه‌ام معتقدن باید تحمل‌پذیرترش کرد تا بگذره و به جاهای خوبش برسه :)

نظرات 3 + ارسال نظر
beny20 1396,08,19 ساعت 11:39 ق.ظ http://beny20.blogsky.com

امکان داره سخته ی ذهنت باشه ،
همونی که همیشه بهش فکر می کنی ...

اونی که همیشه دوست داشتم باشه و هست ولی واقعیه...

ثنا 1396,08,14 ساعت 10:39 ب.ظ http://mashang-malang.blogsky.com

وای چه قشنگ =)))
اسمش چیه ؟

آقای نامرئی :))

محمدرضا 1396,08,14 ساعت 08:04 ب.ظ

جن نباشه حالا، خیالی باشه عیب نداره
کل زندگی خیاله، حالا یه دوستم روش

خب من دوستش دارم. خیلی دوستش دارم...
واقعیه‌ها. حداقل منُ که اذیت نمی‌کنه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد