ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با فاصله کمی از در خروجی پردیس علوم رو یه سری دیگه از نیمکتا نشستیم. البته این بار یه نیمکت بیشتر گیرمون نیومد. دانشگاه داشت خلوت و خلوتتر میشد. من خسته بودم. میدونستم باید زودتر برمیگشتم خوابگاه ولی نمیخواستم برگردم. هیچی گیرم نیومده بود. شقایق و بچههای نمایشنامهخونی احتمالا رفته بودن، شهاب میخواست بره. چهقدر اونروزا به تنهایی احتیاج داشتم و چهقدر اونروزا کمتر کسی تنهام میذاشت. من رفتنُ میدیدم. نیازی نبود کسی بهم بگه تا درکش کنم، اما دوستنداشتم باورش کنم. با این که این دومین باری بود که این اتفاق واسم میوفتاد اما همچنان دوستداشتم باور کنم من از این داستان مصونم. مصونیتی درکار نیست، اینُ وقتی فهمیدم که یه اشتباهُ دوبار تکرار کردم…
میگفت پردیس علوم ساختمون خوشگلی داره. از نظر من یه ساختمون گنده و زشت و بیقواره بود. چیزی بود که درنهایت سعی و ظرافت خواسته بودن متقارن بسازنش و البته موفق هم شده بودن ولی با کولرای زشتی که از بیرون وصلشون کرده بودن کل زیباییشُ از بین برده بودن. چیزی که تو پردیس علوم واسم جذاب بود ارتفاعش بود. پردیس علوم ساختمون بلندی نیست ولی احتمالا اگه با استعداد و زاویه مناسب بپرین بتونه یه خودکشی موفقُ واستون رقم بزنه. شهاب با ایده پریدن از ارتفاع مخالف بود. میگفت اگه بپری نمیری تا آخر عمرت دیگه حتی نمیتونی خودتُ بکشی. موافق بودم، اما دلیل مخالفت شهاب با پریدن از ارتفاع دقیقا دلیل علاقه من بود. هر خودکشی موفق از پسِ ۱۴ بار خودکشی ناموفق به دست اومده. آمار تلخ و آزاردهندهایه که یه آدمی اینقدر از خودش بدش بیاد که ۱۴ بار خودشُ بکشه! به خاطر همین من ترجیح میدم یه بار اینکارُ بکنم و از اونجایی که ریسک ناموفق بودن پریدن از ارتفاع زیاده باید مطمئن باشم که کارمُ درست انجام میدم :)
زیاد نمیخواست اونجا بمونه. یادمه فردا اونروز، روز پدر بود. یه بیحسی مطلق نسبت به چیزایی که دوروبرم اتفاق میوفتاد داشتم. شهاب خسته بود. اولش داشت مدت زمان سقوطُ از یه ساختمون واسم حساب میکرد. بعدش داشت با تلفن حرف میزد. بعدش وقتی داشت واسم یه چیزایی تعریف میکرد که من بهشون گوش نمیکردم و من بیهوا بهش گفتم مژهاش سیخ شده، چنان تعجب کرد که خندهام گرفت. باورش نمیشد بتونم اینقدر دقیق باشم. خودمم نمیدونستم. یه خورده با مژهاش وررفت تا درست شد. بعدش گفت که مژههاش میریزه. واسم تازگی داشت. مژههای کسی اینقدر بریزه تا بیمژه بشه!(از این فیسای فکور) من مژههای قشنگی ندارم. همین قدر که چهارتا پره مو هست که بشه اسم مژه روشون گذاشت. ولی واسه شهاب قشنگ بودن. خیی پرپشت و حسابی فر و اینچیزا. همیشه به پسرایی که از من قشنگترن حسادت میکردم.
با تلفن حرف زد و سوئیشرتمُ پوشیدم و راه افتادیم که برگردیم. حال پیاده رفتن نداشتم. تو مسیرای پردیس مرکزی همهجا تو دانشگاه فانوس گذاشته بودن. من بیتوجه رد میشدم و میرفتم که یه خورده بعد که گذشتم دیدم شهاب جا مونده. جلوتر، جلو کتابخونه مرکزی ایستادم. شهاب داشت عکس میگرفت. من داشتم به دو تا دختر و یه پسری که با هیجان با یکی پشت تلفن درمورد آیفون قرمز جدیدش حرف میزدم نگاه میکردم. شهاب فانوسا رو بهانه کرده بود. نمیدونم از چی داشت عکس میگرفت ولی وقتی برگشتم سمتش خودشُ جمع و جور کرد و وقتی دید دارم اون سهتا رو اونجوری نگاه میکنم یه لبخند خسته و یه نگاهی حاکی از این که ببین من الان میدونم چی تو مخت میگذره، خرجم کرد. بیتوجه همونجا ایستادم تا بیاد.
ظاهرا اونشب یکی از مقامات میهمان مسجد دانشگاه بود. در ۱۶ آذر بسته بود، یه یارویی به ما گفت که باید از در پایینتر بریم. من اصرار کردم که از در اصلی بریم. تا در اصلی رفتیم و وقتی رسیدیم دیدیم عه بستهست! این چندمین باری بود که چنین اشتباهی میکردم. برگشتیم بالا، شهاب چیزی نمیگفت. از در حقوق بالاخره از دانشگاه اومدیم بیرون…
حرفتو قبول ندارم
همیشه بودن بهتر از نبودنه . هر سبک زندگی صحیج نیست.ادم میتونه خودشو تغییر بده و زندگی شاد و خوشحالی داشته باشه.نه اینکه خودکشیو تو ذهنش پررنگ کنه.درهرصورت کار وحشتناکبه.
نظر منو بخوای عن ترین زندگیم ارزش زندگی داره .خب؟
فالاچی تو رو دوست داره...
شایدم حق با تو باشه...
جنگیدن سر این مسئله مستلزم خوندن کتاباییه که گفتم...
بعدش میتونیم حسابی درموردش بحث کنیم...
امان از عشق. اونم عشق اول
آره دیگه...
زندگیه :)
گفتی خودکشی ! من تا حالا بهش فکر نکردم . اکثر ادمایی که به خودکشی فکر میکنن بارها خودشونو تو ذهنشون کشتن .به طُرُق مختلف.
ینی همه چی از یه فکر کردن شروع میشه .فکرتو کنترل کن . نذار مغزت پرحرفی کنه . درکت نمیکنم اصن (نگاه چپ چپ)
ببین باید داستان انتحارکنندگانُ بخونی...
و یه نکته دیگه این که نمیخوام کنترلش کنم. من بهش عادت کردم و این یه سبک زندگی محسوب میشه...
خیلی وقتا زندگی ارزش ادامه دادن نداره...
هر شرایطی ارزش زندگی نداره...
فقط کافیه وقت درستشُ گیر بیاری...
چرا انقدر بی شور و نشاط؟ دوستی اینجوری آزار میده که فقط
شهاب افسردگی داشت. نمیدونی این موضوع چهقدر اذیتم میکرد...
اما منم مثل همه دخترایی که عاشق میشن فکر میکردم میتونم همه چیزُ به نفع خودم عوض کنم و ازش یه چیز مثبت بسازم...
آدمه دیگه...
به امید زندهست حتی اگه واهی باشه...