سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

دومین ملاقات بعد از عید (قسمت چهارم)

   دومین چیزی که راجع به داستان اون‌روز در حین جا‌به‌جایی ناگفته موند چیزی بود که شهاب پیروی حرفای من تحویلم داد. خیلی شیک گفت: اگه نگرانی یعنی هنوز داری بهش فکر می‌کنی و فراموشش نکردی! من به شدت عصبانی شدم! اونی که نتونسته بود فراموش کنه من نبودم، پسرک بود. حتی با این شرایطم شهاب حقُ به آقایون می‌داد. من فقط نمی‌خواستم کسیُ ناراحت کنم، واسم فرقی نمی‌کرد پسرک باشه یا هر کس دیگه‌ای. حالا اون بنده‌خدا به جایی رسیده بود که با دیدن من اذیت می‌شد، خب من جلو چشمش ظاهر نمی‌شدم. شهاب می‌گفت که آقایون تا ابد فراموش نمی‌کنن. از این که هر سری دوست‌دختر سابقشونُ با مردی ببینن این شکلی می‌شن. علی‌الظاهر همه حقوق همیشه واسه آقایونه. باورم نمیشد. شهاب حتی اون پسرُ نمی‌شناخت ولی بین من و اون حقُ به اون می‌داد!

   باهاش بیشتر از این بحث نکردم. چیزی نداشتم بگم. وقتی با چنین چیزی مواجه شدم برا اولین بار به خاطر این که پسر به دنیا نیومد ناراحت شدم. همیشه آقایون این‌جوری خودشونُ محق می‌دونن؟ پدیده‌ی جدیدی بود. هنوزم تو درکش دچار مشکل بودم.

   سیگار نمی‌کشید ولی همچنان چایی خیلی می‌خورد. رفت که چایی بگیره بهش گفتم واسه من نگیره. گفت نه حالا یکی می‌گیرم واست. گفتم: حداقل کوچیکشُ بگیر. به حرفم گوش نمی‌داد. رفت و وقتی برگشت دوتا لیوان خیلییی بزرگ چایی دستش بود. من کلی غر می‌زدم این چیه که گرفتی، اصلا کی قراره بخوره! می‌گفت: بقیه‌اشُ خودم می‌خورم! گفتم: نه نمی‌خواد! خودم یه فکری واسش می‌کنم. هنوزم با این قضیه مشکل دارم. آخه نمیشه که!

   پشت ساختمون پردیس علوم چندتا نیمکتی هستن که دورن و خوبن. من می‌گفتم بریم اونجا. اون می‌گفت نه خیلی دوره. ولی از اونجایی که من زورم حداقل تو این یکی دیگه می‌چربه این شد که رفتیم سراغ همون نیمکتا. دوباره روبه‌روم نشسته بود. حواسم بود. زیادی حواسش جمع بود. مستقیم تو چشام نگاه می‌کرد. من نمی‌تونستم ازش فرار کنم. هی خودمُ می‌زدم به اون راه که اصلا حواسم نیست و این‌چیزا، ولی واقعا نمی‌تونستم ازش فرار کنم.

   من چشای تیره‌ای دارم خیلی تیره. موهامم تقریبا تیره‌ست، پوست روشنی ندارم ولی خب خیلی هم تیره نیست. نمیشه اسم جذابیت روش گذاشت، یه چهره معمولی و تیپیکال. چیزی که هر روز اگه تو خیابون راه برین می‌تونین ببنین.

   داشتم واسش داستان پسرک و اتفاق تلخ ورودم به دانشگاهُ تعریف می‌کردم. حوصله‌اشُ سربرد، خودمم حوصله‌اشُ نداشتم. احتمالا شهاب اولین و آخرین کسی بود که راجع به این داستان باهاش حرف زدم. فکر نمی‌کنم بعد از اینم به دردم بخوره یا لازمم بشه که واسه کسی تعریفش کنم. یهو بی‌مقدمه گفت: من از چشای سیاه خوشم میاد! من گفتم: جدی؟ من همیشه به چشم‌رنگی مو بلوندا حسادت می‌کردم. به نظرم اونا خیلی قشنگ‌ترن. به وضوح باهام مخالف بود. از آشناهاش با چشای سیاه واسم تعریف کرد. از زنی تو همسایگیشون که به قدری چشاش سیاه و تیره بوده که تشخیص مردمک چشماش کار سختی بوده، از زن دیگه‌ای که رنگ عنبیه چشماش به شدت وابسته به رنگ لباسی بوده که می‌پوشیده. من خیلی بی‌ذوق گفتم: اگه لباس قرمز می‌پوشید ترسناک می‌شد. خورد تو ذوقش ولی بی‌تفاوت گذشت.

   تو تمام طول چیزایی که می‌گفت به این فکر می‌کردم که چشای من نه کاملا سیاهن نه با رنگ لباسم تغییر می‌کنن! من هیچ‌وقت رنگ چشامُ دوست نداشتم و از کسی هم انتظار ندارم دوستشون داشته باشه. ولی شهاب داشت سر می‌کشید، تمام چیزیُ که از من می‌دید سر می‌کشید. خسته شدم. بهش گفتم: پاشو بریم.

   هنوز چاییم مونده‌بود. برش داشتم که راه بیوفتم. دیدش. گفتم: گفتم که زیاد نمی‌تونم چایی بخورم…

چایی سرد شده بود :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد