ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به تقلید از یه دوست بامزهامون واسه چیزایی که نمیدونم باید اسمشونُ چی بذارم دزدی کردم. البته نه که عنوان اختصاصا برای اون بزرگوار باشه، ولی خب چیزی که من نوشتم یه اقتباسی از اسمی قشنگیه که ایشون استفاده کردن.
خلاصه که از این داستانا بگذریم با پدیدهای تو من مواجه میشیم به اسم تنبلی و کمکاری. چند روزی میشه که چیزی ننوشتم و بدتر این که حس بدی هم ندارم! تا امروز که حس کردم تنبلی دیگه بسه ولی دیگه نمیدونستم چی بنویسم. به قدری این روزا با دوستان درمورد باورها و اعتقادات من و البته شهاب بحث کردیم که انگیزمُ واسه نوشتن ازم گرفت. نکته جالبی که تو پروسه نوشتنم باهاش مواجه شدم همین بود. اگه زیادی حرف بزنم چیزی واسه نوشتن واسم نمیمونه. همهاشُ لابهلا بحثای بیخودی که تاثیری رو کسی نداره میسوزونم و البته بعدا اگه احیانا بتونم ازش یه چیز موثرتر بسازم ندارمشون. احتمالا از بخت بد امروز از اون روزاست.
ولی یه چیزایی هست که میتونم هنوز میتونم بگم. میتونم بگم که چهقدر گاهی اوقات حرف زدن واسم میتونه دردناک باشه. من آدم زودرنجی نیستم ولی آستانه تحمل دارم. جملاتی شنیدم که با این که قول دادم ببخشم اما هنوز نتونستم فراموششون کنم. قضاوتهایی که نتونستم درکشون کنم. به شدت تند و آزاردهنده. لحظاتی بودن که تو تمام عمرم باهاشون مواجه نشده بودم اما وقتی سررسیدن نمیتونستم حسی که اون لحظه داشتمُ بیان کنم. گُنگ و پر از ابهام و پر از دردی که تا مغز استخوانم سرک میکشید. باور نمیکردم این جملات در حق من ادا میشن. ورای تمام چیزهایی که به خاطر داستانم میشنیدم این یکی فاجعهبارترینشون بود. جملات قاعدتا نباید چنین قدرتی داشته باشن. نمیخوام به جملات یا کلمات چنین ارزش و قدرتی بدم که وقتی سلاح خودمن اینجوری آزارم بدن، ولی مفاهیم و باورهایی که پشت اون کلمات بود چنان واسم دردناک بود که حتی نمیتونم همردیف با چیزی بدونمش.
مراحل مختلفی داشت مواجه با این داستان.
اولین مرحله انکار بود. برای این که باور نکنم و البته برا این که چیزیُ خراب نکنم به خودم میگفتم که اینا ربطی به من ندارن. درمورد من نیستن!
دومین مرحله این بود که به خودم میگفتم هر چهقدرم هر کی هر چی میخواد بگه، من که خودم میدونم چنین پدیدهای نیستم. باید بگم این مرحله احتمالا موثرترین مرحلهای بود که اونشب پشت سر گذاشتم.
سومین مرحله ناامیدی بود! از این که این همه وقت گذاشتم و این نتیجهای بود که گیرم اومد به شدت ناامید شدم. تمام تلاشم برا نشون دادن این که دنیا میتونه با چیزی که میبینین فرق داشته باشه به این منتهی شد که چندتا کلمه اساسی نسیبم بشه. نمیتونم توصیف کنم چهقدر سرخورده شدم از این که فهمیدم حتی کسایی که ظاهرا همسن منن و با هم تو یه شرایط تقریبا یکسان زندگی میکنیم اینقدر نسبت به مسائل بسته و متحجرانه نگاه میکنن. نه که بپذیرن حتی حاظر نیستن بیطرفانه بشنون و ببینن. اینجا باید بگم که کاری که کردم به شدت بینتیجه و البته به غایت عبث به نظر رسید.
بعدها با دوستای نزدیکترم راجع به این ماجرا حرف زدم و تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که بهم میگفتن که تقصیر خودمه که اصلا وارد بحث میشم. میگفتن خیلی وقته که به این نتیجه رسیدن که بحث کردن با آدمایی که دور خودشون دیوار به بلندای آسمان کشیدن و هیچ دریچهای واسه نفوذ به افکارشون نذاشتن و خودشونُ حق مطلق میدونن، کار اشتباهیه و با خودشون سوگند یاد کردن که دیگه اینکارُ نکنن. اما من همچنان اینکارُ میکنم. این بچهها گناه دارن و از اون بدتر بچههاشونن. این که کپیهای تکراری از آدمایی که احتمالا ۲ قرن پیش منقرض شدن امروز به جامعهامون تحویل بدیم، شاید بدترین چیزی باشه باهاش مواجهام. جهانسوم موقعیت مکانی نیست، افکارمون و طرز برخورد با افکار طرف مقابلمونه…
راستش غر زدنام ادامه داره تو یه پست دیگه مینویسم…
چه عجب نوشتی :)))
آره تغییری باید صورت بگیره واقعا
البته درست میشه ها
نسل جدید داره میاد سر کار :)
ببخش لفتش دادم =)
راستش من قدر تو امیدوار نیستم...
وقتی با بیستسالهها چنین مشکلی داشته باشم به بقیه امیدی ندارم...