خیلی وقتا به طرز باورنکردنیای قاطعانه مطمئنیم که کاری که میکنیم درسته. بعضی روزا باورمون نمیشه چی میشه که اون تصمیم قاطع اینقدر گنگ و مبهم و بیمعنی به نظر میرسه. با این که داریم سر مسئله قبلی بحث میکنیم و با خودمون درگیریم ولی نتایجی که گیرمون میاد به شدت عجیب و متناقضن. نمیدونیم باید چی کار کنیم. سادهست. جیز پیچیده و عجیبی نداره. منم دچار چنین سرگشتگیای میشم.
روزایی هستن که مطمئنم میدونم باید چیکار کنم و سر ظهرایی مثل الان که مثل آوارهها فکر میکنم نمیدونم باید چی کار کنم. زندگی خیلی آشفتهست. نمیتونم این حجم از ندانستهها رو تحمل کنم. این که گنگی و ابهام بخشی از زندگی روزمرهست واسه من هضمنشدنیه. هیچ جنبه واضحی نداره زندگیای که توش حتی خودمم نمیدونم چی میخوام. من از آدما خوشم نمیاد. غریزهام اما ترجیح میده آدما دوروبرش باشن. من با تنهایی مشکل ندارم ولی پیش بقیه از این که تنها بمونم غر میزنم.
این که الان میگم نمیدونم باید چی کار کنم صرفا به این دلیله که دیشب طی یه اقدام کاملا بچگانه فضولی کردم. نمیدونم چرا؟ حتی دلیل واضحی واسش ندارم. مگه فضولی دلیل میخواد؟ اولین و آخرین دلیلش اینه که یه چیزی طی این فرایند هنوز واستون مهمه. واسم مهم بود؟ نمیدونم. خیلی هم مهم نبود. اصلا این کارُ نمیکنم. حداقل تا به حال بعد از این همه مدت اینکارُ نکرده بودم. دیشب برا اولین بار اینکارُ کردم و بعدش مدام به خودم میگفتم ربطی به من نداره. ربطی به من نداره. ربطی به من نداره. امروز صبح تکرار کردن این جمله دیگه تاثیری نداشت. من نمیدونستم به من مربوط هست یا نه. با خودم کلنجار رفتم و نوشتم. هنوز نفهمیدم به من مربوط میشه یا نه...