ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همیشه نوشتن واسه دررفتن از موقعیتی که توش گیرافتادین میتونه گزینه خوبی باشه. نه که این روزا بد باشم ولی خب زیاد مینویسم. تو دوتا دفترچه و یه وبلاگ و یه جای دیگه. از هر چیز کوچیکی میتونم بنویسم. امشب میخوام یه خوردهای راجع به آقای دوست بنویسم. اگه احساساتم متناقض و عجیب هستن ببخشید چون تو برههایم که شاید ابهام و گنگی خاصی حس نکنم ولی همچنان بلاتکلیف محسوب میشم. درسته که خیلی اذیت نمیشم ولی خب احساساتم به شدت نوسانی عمل میکنن.
قبلا به آقای دوست گفته بودم که من همهجیزُ به مامانم میگم. واسش عجیب بود ولی فکر کنم به خاطر خانواده مذهبیای که توش بزرگ شده با کاری که میکردم موافق بود. امروز وقتی داشتیم درمورد این قضیه حرف میزدیم بهش گفتم که منم از یه خانواده مذهبی هستم و اگه الان آزادم به خاطر توافقیه که بین من و خانوادهام هست. من با مامانم خیلی راحتم. قرارمون بر این اساسه که من هیچوقت به اونا راجع به هیچکس یا چیزی دروغ نگم و اونام منُ همینشکلی که هستم بپذیرن. اینجوری آزادی من تضمینه و من دروغگو نیستم. وقتی گفتم همهچیزُ به مامانم میگم با تعجب پرسید: همه چیز؟ حتی من؟ بیهوا از سر ساده و تکراری بودن این تعجب گفتم: آره. همیشه میگم. مامانم مشکلی نداره. گفت: اگه مشکلی نداره به خاطر اینه که تا به حال اتفاق خاصی نیوفتاده. با دقت داشتم به قیافهاش نگاه میکردم و چیزیُ که میخواستم بگم سبکسنگین میکردم که مصمم شدم بگم. گفتم: لزوما هم نباید اتفاقی بیوفته. چشاش که تا اون لحظه بیحس بود، یه لحظه یه حالت افتاده به خودش گرفت و با صدایی که دیگه نه خیلی مطمئن بود نه خوشحال جملهای رو که گفتهبودم تکرار کرد.
همون لحظه تصمیممُ گرفتهبودم. من آقای دوستُ خیلی دوست دارم، ولی این که تصمیم بگیرم اونُ بیشتر از چیزی که الان هست تو زندگیم هست راه بدم واسم سخته. حداقل این که به این سادگی بهش اجازه نمیدم بخواد تو افکار من غوطهور بشه. قبلا این اشتباهُ کردم. نمیتونم به هر مردی اجازه بدم مطابق اون چیزی که هست افکارمُ شکل بده و باهاشون وربره. من به شدت آزادم. آقای دوست به نسبت مذهبی محسوب میشه. من بیشتر از این سعی نخواهم کرد که بهش نزدیک بشم. همین قدر که دوست هم باشیم واسه من کفایت میکنه. ساعتهای من با تنهاییم پر شده و دوست ندارم به همین سادگی تحتتاثیر بودنِ ناقصِ مردی که نمیتونم به احساساتش اعتماد کنم از این وضعیت stable منحرف بشم.
این که اینشکلی وقتی اتفاقی نیوفتاده با خودم درگیرم واسه خودم نمیتونه نشونه خوبی باشه. این که نمیتونم حتی به مردی مثل آقای دوست اعتماد کنم واسم خوب نیست. آقای دوست دوست نداره چیزی از شهاب بشنوه. همینقدر که میدونه چیزی که داشتم اسمش رابطه نبوده واسش کفایت میکنه. من سعی نمیکنم چیزی بهش راجع به شهاب بگم. داستان شهاب تموم شده اما نمیدونم چرا نمیتونم بپذیرم که همه آقایون مثل اون نیستن. آقای دوست خیلی مهربونه ولی حس میکنم چیزی که داره اتفاق میوفته دیگه بعد از این چیزی نیست که من واسش نقشه کشیده باشم. بعد از این منم و انتخاب احتمالی...
ابنکه به رابطه رو تحت کنترل بگیری تا طبق نقشه هات پیش بره احتمالا کار دشواری باشه . بالاخره یجایی از کنترلت خارج میشه .نمیتونی روهمین حساب رابطه هاتو لنگ در هوا نگه داری که آیا درست پیش میره یا نه . چون احتمال اینکه با این شیوه از دستش بدی زیاده
دیگه اینکه من شخصا دوست ندارم نوشته های وبلاگمو مادرم ، خواهر یا آشناهای دیگهبخونن حتی اگه خیلی باهاشون راحت باشم.
احساس میکنم ابن جلوی آزاد بودن حرفامو میگیره .چون فکر میکنم بعدش احتمالا باید بخاطر نوشته هام براشون توضیح بدم.
راستش نمیخوام اینجوری باشه. اصلا نمیدونم چی میخوام...