ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستانی که دیروز نوشتم ادامه داره ولی راستش از این که ادامهاشُ بنویسم میترسم. نه که بد باشه یا لزوما اتفاق تلخی در خللش افتادهباشه. ماجرا از این قراره که این اتفاق از یه جایی به بعد بیشتر از این نمیتونه فرم یه دوستی ساده رو حفظ کنه. نمیتونیم دوستای عادی باشیم. حداقل اگه اینروزا و ساعتا حالت گذار رابطهامون باشه من چنین حسی نسبت بهش دارم. دو روزه که نه من سر کلاسام میرم نه اون. احتمالا به خاطر این که نمیخوایم همدیگرُ ببینیم. نمیدونم چرا اینشکلی شده. حداقل سعی میکنم تا جایی که امکان داره نبینمش.
چرا ادامه داستانُ تعریف نمیکنم؟
من محمدرضا رو میشناسم. من نمیتونم ازش انتظارداشتهباشم تا یه بار به خاطر من با خودش بجنگه و بازنده خودش باشه! نمیخوام ببازه. من میدونم چهقدر میتونه واسش سخت باشه. میدونم که نمیبازه و مادامی که خودش داره با خودش مبارزه میکنه هیچ اتفاقی نمیوفته.من نمیدونم این جنگ شروع شده یا نه، ولی حتی اگه واقعا چنین چیزی باشه، من نمینویسم چون به محمدرضا ایمان دارم. میدونم که قرار نیست ببازه و درنتیجه نوشتن داستانی که نهایتا دوباره به جایی منتهی نشده یه اشتباه بزرگتره. میتونم چیزای دیگه بنویسم. دنیاهای جدید کشف کنم. همیشه topicهای جذابی واسه نوشتن هستن.
محمدرضا تموم شد؟ چه بهت انگیز
نمیدونم چهجوری بهش نگاه کنیم خوبه. میدونم حتی اگه تموم شدن اسم خوبی نباشه باهاش چیزیم شروع نشد...
فعلا موشوگربهبازی تموم شه ببینیم چی میشه...