سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

با مقدمه بی‌ربط ولی هیجان‌انگیز :)

   جدیدا با یه دوستی آشنا شدم که به شدت به دردبخور بود. داستان شهابُ خوند و نقد مفیدی بهش وارد کرد. بهم یادداد که چه‌جوری آزاد و خلاقانه فکر کنم و بنویسم. بهم فهموند که هر نویسنده یه دنیای خصوصی داره که هر چیزی که می‌خواد خلق کنه قبلا یه بار اونجا اتفاق افتاده. شاید داستان‌هاش اوایل کلیشه‌ای بشن و شاید مسخره به نظر برسن ولی خود نویسنده اولین کسیه که به نوشته خودش احترام می‌ذاره. من اولین کسیم که به چیزی که نوشتم احترام می‌ذارم. دوستش دارم و می‌پرورمش. می‌سازمش و باعث می‌‌شم که باعث افتخار من بشه. من می‌نویسم. نمی‌دونم چه‌قدر می‌تونم اسمشُ بذارم نوشتن ولی خب همیشه یه سری خطوط هستن که من سیاهشون کنم.

   امروز وقتی با شقایق داشتم درمورد این قضیه حرف می‌زدم که وقتی دقت کردم دیدم ماه‌هاست دارم درمورد پسرا و اتفاقاتی که اونا واسم می‌سازن می‌نویسم یه مدل ترسناکی از خلا رو حس کردم. تهی بودم. به این فکر کردم تمام چیزی که از من وجود داره همین مشغله‌های روزمره‌ست؟ چرا باید این‌قدر درگیر روزمرگی بشم که بزرگ‌ترین تفریحم مشغله‌هام موجود سردرگمی باشه که حتی خودشم نمی‌دونه داره چی کار می‌کنه؟ شقایق بهم نمی‌گه که فکر می‌کنه ضعیفم، ولی همین حسُ داره. بهم می‌گه فکرمی‌کنه که فکرمی‌کنم نمی‌تونم بدون هیچ‌مردی adventure داشته‌باشم. درست فکرمی‌کنه. من درست همین‌جوری فکرمی‌کنم. نه که نتونم تنهایی adventure داشته‌باشم، فقط نمی‌خوام. نمی‌خوام به چیزی که خیلی دوستش دارم تو عالم تنهایی عادت کنم. هیچ‌وقت نمی‌تونم بگم که به اندازه کافی تنها بودم یا نه، اما دوست‌ندارم آرمان‌شهرامم با تنهاییام پر کنم. ازم می‌پرسید به غیر از نوشتن و کتاب‌خوندن چه‌چیز دیگه‌ای تو زندگیم هست؟ می‌دونست چیزی نیست و ناامید و امیدوارانه ازم هی می‌پرسید و من در سکوت داشتم پیامای ناقص و پراز غلط املایی شقایقُ که خیلی وقتا از سر بی‌توجهی یه حرفُ تکرار کرده، اما پر از احساسات ضد و نقیضش بود نگاه می‌کردم. مستاصل سوالاشُ تکرار می‌کرد. وقتی همین‌جوری نمی‌خواستم جوابشُ بدم مصمم ازم پرسید: خیلی دارم دری‌وری می‌گم؟ هیچی نگفتم.

   از پسِ تمام این حرفا می‌خواستم بگم آره چیز مهمی غیر از کتاب‌خوندن و احتمالا نوشتن و خیلی گوش‌دادن موسیقی نیست. می‌تونه خیلی چیزا باشه و احتمالا من به تنهایی بتونم خیلی چیزا بهش اضافه کنم، ولی نمی‌خوام. کم نداره، خالی هست ولی بیشترش شاید باعث بشه بتونم از این روزمرگی نجات پیدا کنم ولی باید به خودم بقبولونم که نپذیرفتم که تمام عمرمُ تنها زندگی کنم. من منتظر مردی نیستم تا خوشبختم کنه ولی خیلی از چیزا رو دوست ندارم تنهایی تجربه کنم. همین :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد