سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

تا حالا به این فکر کردین که طلوع آفتاب چه‌قدر قشنگه؟

   وقتی ساعت ۱۲ نیمه شب ساعتتُ واسه ۵ صبح کوک می‌کنه و ساعت ۳:۴۲ صبح می‌خوابی مسلما تنها چیزی که از ساعت ۵ صبح می‌تونی ببینی نور صفحه گوشیته و صدای آلارمش که تو خسته و حتی یه جورایی دلخور خاموشش می‌کنی و ساعت بعدی‌ای که به یاد میاری ساعت ۹:۳۶ ست که مامانت داره سعی می‌کنه بیدارت کنه.

   راستش اینایی که واسه مقدمه نوشتم حتی به درد مقدمه هم نمی‌خورن. حتی یه اپسیلون به چیزی که ممکنه در ادامه‌ای بنویسم ندارن. احتمالا تنها دلیلی که باعث شد بنویسمشون این بود که امروز صبح به خاطر از دست دادن طلوع آفتاب از دست خودم عصبانی بودم و دیشب تا نزدیکیای ۴ بیدار بودم.

   دیشب موقع خواب به این فکر کردم که نخوابم و تا طلوع آفتاب بیدار بمونم. اولین تلاش‌هام برای بیدار موندن یه نمایش مضحک از نشخوار چیزایی بود که تا الان ۲۰۰ بار سعی کردم هضمشون کنم. عجیب‌تر این که همیشه جنبه‌های جالب‌تر و ریزبینانه‌تری هم پیدا میشن. همیشه وقتی دوباره مرورشون می‌کنم صداهایی رو که همیشه بهشون بی‌توجهی می‌کردم و نمی‌شنیدمشون کم‌کم شنیده میشن. چیزایی که قبلا نمی‌دیدمشون دیده میشن. این چیزی نیست که بار اولی که داستانُ مرور می‌کنین گیرتون بیاد. باید بارها و بارها تکرارشن تا بالاخره چیزاییُ ببینین که قبلا ندیدین.

   از پسِ داستان سخیف دیشب که با تمام وجودم داشتم ازش فرار می‌کردم و نمی‌شد، وقتی سعی می‌کردم بخوابم یه جمله مثل نقشی که رو سنگ زده‌باشن تو ذهنم نقش بست. پاک نمی‌شد، نمی‌تونستم ازش فرار کنم. صدای واضحی مدام می‌گفت: تو تمام این داستان تو بیشتر از یه شنونده نبودی. نمی‌دونم چرا وقتی داشتم به این جمله رو می‌شنیدم بی‌تفاوت بودم یا واکنش تند نشون ندادم. عجیبه که چیزایی که می‌تونن اذیتم کنن با این روش برخورد من با مسائل آزاردهنده از چشم کسی که این حرفُ زده پنهان می‌مونه. نه که طرف مقابلم خواسته باشه منُ اذیت کنه! ملت آزار که ندارن بشینن به این فکر کنن که چه‌جوری اذیتم کنن! داستان اینه که طرفمم نمی‌فهمه من کِی اذیت شدم و از چی اذیت شدم؟

جمله مدام تکرار می‌شد و من به همه اتفاقات زندگیم نگاه می‌کردم. به همه لحظات حساس زندگیم تعمیمش می‌دادم به نبایدهایی که شهاب واسم وضع می‌کرد و من با یه قاطعیت بچگانه ردشون می‌کردم فکر می‌کرد. حق با کسی بود که با ریزبینی چنین ویژگی مسخره رو تو من کشف کرده‌بود. سعی کردم متمدنانه با خودم سر چیزی که هستم به توافق برسم. یه جنگ کوچیک و بعدش تنها چیزی که می‌خواستم این بود که بخوابم...

نظرات 2 + ارسال نظر

طلوع تهران رو مگه نمیدیدی؟ طلوع شهر خودتون خوشگل تره؟

راستش نه طلوعُ تو تهران نمی‌دیدم...
تازگیا ساعتای ۵ونیم بیدار میشم...
جدیدا طلوعُ بیشتر دوست دارم...
تو خونه که تا لنگ ظهر می‌خوابم :))))

beny20 1396,10,01 ساعت 03:07 ب.ظ http://beny20.blogsky.com

شروع پستت رو درک کردم ،
الان یه جای نسبتا بلند نشستم ،
یه آفتاب خیلی قشنگی هم اینجا هست
.
.
.
پس انگار حافظ با همه سر لج داره

عه چه خوببب..
-
-
آره آقا بدجور...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد