سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

اندر احوالات دلتنگی پنج‌شنبه‌ها

   از وقتی که بچه بودم از این که روزا رو به خاطر موقعیتشون تو هفته قضاوت کنم یا باعث بشه ازشون بدم بیاد، بدم میومد. روزای هفته که گناهی نکردن اگه ما شنبه‌ها روز اول کاریمونه، اگه ما چون ملت تنبلی هستیم از صبحا شنبه بدمون میاد. دنیای کودکی بود و بدون جو زندگی تو دنیای آدم‌بزرگا و دردسرای زندگی به عنوان بزرگسال، فکر می‌کردم قهرمانم و به خودم قول داده بودم که آدم‌بزرگی مثل بقیه آدم‌بزرگای دوروبرم نباشم. به خودم قول دادم که آدم‌بزرگ عبوس و خسته و عصبانی‌ای نباشم. به خودم قول دادم که بچه‌ها رو دوست داشته باشم و به خاطر روزای کاری از روزای هفته بدم نیاد.

   درست یادم هست که وقتی پنجم ابتدایی بودم به این فکر می‌کردم یه روش ساده‌تر واسه بردن یا حداقل ساختن هوا تو فضا به دنیا معرفی کنم. دوست داشتم چیزمیزای نجومی بخونم و می‌خوام مخترع باشم. به این فکر می‌کردم که خودکاری اختراع کنم که جوهرش پاک بشه. بشه با ایجاد خرده اختلاف دمایی جوهرشُ تبخیر کرد بدون این که اثرش باقی بمونه. کودکانه و بی‌علم بودن. بعدها به طرز غریبی به دنیای آدم‌بزرگا پرتاب شدم. آرزوهای بزرگ جاشونُ به آشنایی با نظریه‌های فلسفی و اجتماعی (غالبا مربوط به زنان) دادن و من با طینت تلخ و زشت و خشن دنیای واقعی آشنا شدم. دنیایی که در بدو ورودم به تلخی ازم استقبال کرده‌بود، دنیایی که هیچ روزنه‌ای از امید رو بهم نشون نمی‌داد.

   وقتی وارد دبیرستان شدم دچار افسردگی شده‌بودم. یه موجود عبوس و خسته و عصبانی‌ای بودم که از بچه‌ها خوشش نمیومد و به خاطر روزای کاری از روزای هفته بدش میومد. درست همون چیزی که به خودم قول داده‌بودم نباشم. دوره دبیرستان تقریبا تلخی رو پشت‌سر گذاشتم. موجود سردرگمی بودم که بین تعاریف و واقعیت گیرافتاده‌بود. نمی‌دونستم باید مدرن باشم ویا این که باید تقدیرمُ به عنوان یه موجود سنتی بپذیرم؟، می‌دونستم اولین قدم برای مدرن بودن و مدرن فکرکردن انقلاب علیه خانواده سنتیه وابهاماتی که درمورد چیزایی که واقعا می‌خواستم داشتم. دوره دبیرستان دوره‌ای بود که یاد گرفتم بدون این که کسی همراهم باشه تا بهم بگه باید چی کار کنم زندگی کنم. دوره‌ای بود که کم‌کم یاد‌گرفتم به بقیه یاد بدم. از این خوشحال باشم که هنوز چیزایی دارم که بشه به اشتراکشون گذاشت. دوران عجیبی بود.

   الان دانشجوام. به همون طرح‌ها ابتدایی و کودکانه‌ام و آرزوم واسه متخرع شدن فکر می‌کنم و الانی که دارم سعی می‌کنم از پسِ چهره عبوس و خسته‌ام یه قطعه‌ای بنویسم که بیشتر خونده بشه. نویسندگی ماسکیه که به صورت می‌زنیم واسه پنهان کردن تمام رویاهایی که داشتیم و بهشون نرسیدیم، واسه پنهان کردن کارایی که شروعشون کردیم و بی‌نتیجه رهاشون کردیم، واسه پنهان‌کردن موجودی که می‌تونستیم باشیم و چیزی که الان واقعا هستیم...

نظرات 4 + ارسال نظر
هژار 1396,10,08 ساعت 03:58 ب.ظ http://hazhaar.blogfa.com/

چقد این "منِ" گذشته تو شبیه "منِ" من بوده

:))))

ثنا 1396,10,08 ساعت 01:34 ق.ظ http://mashang-malang.blogsky.com

انگار قرار نبست هیچ‌وقت با خودمون صلح کنیم سر این قضایا ..
خیلی چیزا میشد باشیم که خودمون زدیم زیرش ..
این نقابا رو‌بزنیم کنار و‌ بشیم خود واقعیمون :)


پستت مثل همیشه عالی بود

آره عزیزم...
انگار برقراری صلح باخودمون شده غیرممکن زندگیمون...
سخته این‌که نقابا رو تو دنیایی که مردم خودشون چهره بی‌نقابشون یادشون رفته بزنیم‌کنار :)


لطف داری عزیزم :)

شقایق 1396,10,08 ساعت 12:05 ق.ظ

مرسى لیلى :)
این پستت برا خیلیا میتونه چراغى باشه تو سردرگمیاشون
یه تلنگر
یه یادآورى

خواهش می‌کنم عزیزم :))

سارا... 1396,10,07 ساعت 10:42 ب.ظ http://myhappyframes.blogsky.com/

سلام...

خیلی خوبه که از کودکی متفکر بودی ... به خوب و بد فکر میکردی و ... از خودت انتظارات بزرگ داشتی...

مطمئن باش تو حداقل یه قدم از بقیه ای که .......اینطور نبودن جلوتری ...

سلام :))
مرسی لطف داری :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد