چیزی که در ادامه مینویسم احتمالا تنها پستیه که به قلم کس دیگهای نوشتهشده. این نامه رو شقایق روز ۱۷/دیماه/۹۶ برای من تو دفترچه روزانهنویسیهام نوشت. اون روز برای شقایق تولد بیست و نیم سالگی گرفتیم. خوشحال بودیم :)
سلام عزیزم! خوبی؟ خب از امروز بگم برات؟ روز جالبی بود برام... از صبحش بگم که برای من تقریبا با کوانتوم گذشت و تو به نجات گربه مشغول بودی... و کلاهی که امروز اولین بار تو دانشگاه پوشیدمش... هوای بارونی فوقالعاده که پس از مدتها آرامش دلم بود... دلم میخواست یه روزایی هیچوقت تموم نشن... و امروز از همون روزا بود... تولد بیست و نیم سالگی من! تولد کوچیکمون تو ورتا... که برام بیش از اندازه بزرگ بود. میدونی؟ عمیقا دلم میخواست زمان و مکان منجمد شه و تا ابد همون شکل بمونیم... کادوی قشنگت از افق، همونجایی که محمد خیلی دوستش داره...
همین الان داشتم فکر میکردم که یادم رفت چی میخواستم بگم بهت...
یادم افتاد... من امروز یاد گرفتم، یاد گرفتم دیگه هرلحظه که با هر کسی خداحافظی میکنم، میتونه آخرین دیدام باشه و نگران دوباره دیدنش نباشم... اگه خدا بخواد، دوباره پیشمه و هر لحظه بیقراریم، چیزیُ عوض نمیکنه...
زندگیه دیگه... همه مشکلات خودشونو دارن به هر حال... قرار نیست آخرین کسایی باشیم رو زمین که بدشانسی میارن و مشکلات دارن... ولی راستش مگه یه معجزه حالمونو بهتر کنه... :)
ولی همیشه بدون مامان خیلی خیلی دوست داره! خیلی خیلی دوست دارم دخترم!
Shaqayeq
7. 1. 2018
لیلی این روزا واقعا نمیدونه داره چی کار میکنه. ولی با تمام وجود دوست داشت زمان تو همون نقطه منجمد میشد.
به قول شقایق فقط یه معجزه میتونه حالمونُ بهتر کنه...
اینم به حال و هوای امروز لیلی گوش کنیم: