هیچوقت یاد نگرفتم تو وبلاگم راحت بنویسم. همیشه باید طرح کامل نوشته رو میداشتم تا شروع میکردم به نوشتن. هیچوقت نتونستم بیهوا و بیخیال از جزئیات زندگیم بگم یا حتی فقط خیلی کوچیک یه اشاره سطحی بکنم و رد بشم و برم. هیچوقت نمیفهمیدم اینچیزا هم میتونن حالمُ بهتر کنن یا نه. دید واضحی نسبت به این داستان ندارم. با همه این تفاسیر اگه بخوام سادهنویسی رو تمرین کنم از اینجا شروع میکنم.
امروز تو کانال چتمارس یه سری با یه سری voice مواجه شدم. به عادت معهود آقای چتمارس میدونستم که بدون این که قربانیانش بدونن صداشون داره ضبط میشه، صداشون رو ضبط میکنه و بالاطبع یه سریشون رو تو کانال تقریبا شلوغش میذاره. صدای مرد خسته و بیخیالی بود که لهجه بامزهای داشت. تو پسزمینه صدای پررنگ اذانُ میشد شنید و صدای خود چتمارس که داشتن از ترسناک بودن صدای اذان میگفتن. تا به حال بهش دقت نکردهبودم که زیبایی چیزی مثل اذان میتونه رعبآور باشه. میدونستم زیبایی میتونه در خدمت شکوه باشه و یادآور این قضیه باشه که چهقدر ناچیزیم. اینُ تو قشنگیهای ساخت حرم ائمه دیدهبودم. متوجه شدهبودم بیشتر آدما اونجا از صمیم قلب برای این گریه نمیکنن که چیزیُ که میخوان بگیرن، عمدتا برای این گریه میکنن چون راه دیگهای ندارن. چون احساس عجز میکنن. منم حسش کردم، ولی هیچوقت نمیدونستم صداها هم میتونن چنین قدرتی داشتهباشن. صداهایی که باعث بشن از عظمتشون بترسیم. از قشنگیشون بترسیم.
درست زمانی که داشتم با تمام قوا به حرفای جدی دمادم صبح با صدای خستهشون گوش میکردم متوجه شدم که چهقدر دلم برای چنین مکالمههایی تنگ شده. هفتهها از آخرین باری که دیگه درمورد آقایون، سکس، رابطه، دخترای جذاب و این چرندیات حرف نزدم میگذره. مدتهاست از چنین مکالماتی فراریم. وقتی صدای خسته لهجهدار از دوستدخترش میگفت به این فکر کردم شاید همه این داستانها به خاطر دید جنسیتزده رسوخکرده تو شریانهای مغز مرد ایرانیه! صدای خسته لهجهدار میگفت که دوستدخترش دانشجوی تخصصه، میگفت که دخترک مخش رو زده و به این افتخار میکرد جز چندمورد اخیر بهش پیام نداده و همهش دخترک بوده که پیام میداده. از چنین لحن برتریجویانهای تو رابطه تجربه بدی دارم. نسبت به تمامی مردهای دوروبرم حساسیت پیدا کردم. صدای خسته لهجهدار میگفت که دخترک آدم روشنیه. میگفت مارکس میخونه و میفهمه، تو همون لحظات فکر میکردم از مارکس خوندن یعنی روشن بودن! چیزهایی از کارگر بودن میگفت. میفهمیدم داره از چی حرف میزنه ولی چیزی پس ذهنم آزارم میداد. تصمیم گرفتم دیگه به ادامه مکالمه طولانیشون گوش نکنم. بلند به خودم گفتم که دیگه بسه و صدا رو خفه کردم. به این فکرکردم که حتی حرفای جدیم با محیا منحصر به خشونت و ظلمی میشه در طول تاریخ به زنا شده. از بچگی تلخ و مسخره و آزاردهنده تا بزرگسالی اینشکلی!
از خودم میپرسیدم چی تو یه رابطه باعث میشه که نشه حرف زد، که حرفامون رو واسه دوستای دیگهمون نگهداریم؟ تنها رابطههای موفقی که دیدم رابطههایی بودن که یا حرفی برای گفتن نداشتن و مسئلههای جدیشون زندگیشون منحصر به حرفای خالهزنکی محیطشون میشده یا دختر رابطه واسش مهم نبوده یا نمیدونسته چه اتفاقی داره میوفته! من از این داستان کلافهم! از این حجم از رفتارهای جنسیتزده کلافهم! مدتهاست از داشتن یه همصحبت خوب محرومم و تلاشهام برای برقراری ارتباط با هرجنسی به در بسته میخوره! اینروزها فکر میکنم که شاید واقعا پس ذهن هر مردی این تصور جا خوش کرده که دخترا هرچهقدر هم که روشن باشن حرفای جدیشون رو واسه شبای طولانی و بارونی با دوستای دیگهشون نگه میدارن.
گاهی حس میکنم حتی میتونم به چنین چیزی حسادت کنم. من از رابطه با هیچ مردی چیزی رو که اونا میخوان نمیخوام. این مسئله میتونه دایره ارتباطاتمُ کوچیک و کوچیکتر کنه. غریبهها تا وقتی بیشتر از یه مرزی منُ نشناختن واسم خوبن. آشناها فاجعهن!