از کلاس زبانم میپرسد، این که کِی و چهقدر زبان خواندهم. برایم موضوع بیاهمیت سرصبحی بیش نیست. از آخرین باری که مدرک دهن پرکن زبانی را گرفتم چندسالی میگذرد و همین که میتوانم کتاب انگلیسی بخوانم و ترجمه کنم و فیلم ببینم برایم کفایت میکند. روزگاری آرزویی درسر میپرورندام. اینروزها ترجمه ماکسیمم استفادهایست که از مدرک زبانم میکنم!
مکالمهمان برایم اهمیتی ندارد. همزمان در اینستاگرام عکسهای عکاس روسی را نگاه میکنم و بیخیال جوابش را میدهم. از پروسه سخت و طاقتفرسای ثبتنامش میگوید و از این که به سختی توانسته در چنین مجموعه خوبی پذیرش بگیرد. به این فکر میکنم که شاید یکی از ساختارهای اصلی دنیای امروز این است که مراحل رسیدن به سادهترین موقعیتها را سخت و مهم شکل بدهند تا نیاز اصلی مردمان برای حس به دست آوردن موفقیت ولو ناچیز تامین شود! تاینی ویکتوریهای بیاهمیتی که برای آدمها مهم به نظر میرسد. فکر میکنند قله اورست را فتح کردهاند. برایشان موفقیت ناچیزشان برای حقوق ابتداییشان بسیار باارزش است. به اینها که فکر میکنم همچنان از شرایط کلاسش میگوید. از هزینههای ثبتنامش، مسیری که باید برای رسیدن به کلاس هفتهای دو بار طی کند.
به نقطهای میرسد که میگوید همکلاسیهایش بسیار بیانگیزهند و همیشه تعداد زیادی غایب دارند. باافسوس و با صدای کمرنگتری نسبت به قبل میگوید: همه چیز خیلی بد شده، نباید اینطور میبود! دراین حین هنوز به بیانگیزگی همکلاسیهایش فکر میکنم و نهایتا میگویم: واسه چی باید انگیزه داشتهباشن؟! نگاهم میکند، بعد ساعتش را و بعد از این که حتی مکالمه با چون منی قرار نیست انگیزه مضاعفی برایش به ارمغان آورده باشد خداحافظی میکند و میرود! میرود تا روند سخت و طاقتفرسای ثبتنام را طی کند.
در را که میبندد به این فکر میکنم که کار اشتباهی کردم که به این شکل جوابش را دادهم، بعد به این فکرمیکنم که چیز خاصی به اون نگفتهم و داستانش اساسا ربطی به من ندارد. میرود و من کماکان به انگیزه نداشته مردمان فکر میکنم. به این داستان امیدوارم که بعد از عبور از در مغزش ریست میشود و چیزی از مکالمهمان یادش نمیماند. مکالمه بیاهمیت اول صبحمان!