ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بلاگری که امروز میخوام درموردش حرف بزنم، دوره دبیرستان خستهکننده و کسالتباری داشته. البته تو همون دوره دبیرستان با محمدودیتهای عجیب و باورنکردنیای مواجهبوده که گرچه اوندوران به نظرش منطقی یا حداقل بیایراد میرسیده، الان نمیتونه باور کنه که چهجوری باهاشون زندگی میکرده.
بلاگر داستان ما تفریحات کوچیک و سادهای داره. بلاگر داستان ما میتونه ماهها تو اتاقش بمونه به شرطی که کتابای خوب و آهنگای خوبی داشتهباشه. بلاگر داستانمون فلسفه رو دوستداره. از وقتی که سنش تقریبا کم بوده رفته سراغ فلسفه ولی هیچوقت این موقعیت یا اجازه دادهنشده تا آکادمیک دنبال این علاقهاش بره. بلاگر به خاطر این ممنوعیت شکایتی نداره چون ایمان داره که خانوادهاش تحت هر شرایطی فقط میخوان یه موجود موفق داشته باشن و دلیل مخالفتشون چیزی بیشتر از این نیست. بعدها بلاگر فهمید که میتونه دربرابر بعضی محدودیتها انقلاب و سرپیچی کنه، بعدها بلاگر فهمید که با این که خانوادهاش صلاحشُ میخوان ولی چیزی که اونا به عنوان آیندهموفق واسه بچهاشون درنظر گرفتن با آیندهای که خود بلاگر درنظرگرفته فرق میکنه. بعدها بلاگر فهمید که زندگیش واسه خودشه و با این که پدرومادرش تو آیندهاش سهیم هستن ولی دیگه به جایی رسیده که سهمشون از آینده بچهاشونُ گرفتن و از اینجا به بعدش واسه خود بلاگره.
منحرف نشیم. بلاگر دوره دبیرستان مجبور بود خیلی خوب درس بخونه. مادامی که شکل یه انتخاب داشت واسه بلاگر ایرادی نداشت، درست از همون لحظهای که به خاطر ارجحیت درس اولین تفریحشُ ازش گرفتن، درس خوندن یه بار اضافی، به چیزی که مجبور بود با خودش خرکشش کنه رو دوشش سنگینی کرد. نمیتونم توصیف کنم که چهقدر بهش برخورد وقتی آینده مجهولش از زندگی فعلیش مهمتر دیده میشد، که مجبور میشد به خاطرش محدود و محدودتر زندگی کنه.
تا مدتها برای بالا بردن بازده درس خوندن خودشُ از گوش دادن به موسیقی هم محروم میکرد. اگه کتاباشُ گرفتهبودن تا موفق بشه باید به هر شکلی ثابت میکرد که قرار موفق بشه. نمیشد گفت روزای بدی بودن. چون تنها نبود. همه این روزا به شکلای مختلف پشتسر میذاشتن. همه هم امیدوار بودن با این که یه جای خوب قبول بشن تمام چیزایی که در طول این سه سال درسخوندن واسشون عقدهشدهبود، تو دانشگاه تجربه کنن. نه که بگم بلاگر داستان ما از این قبیل دوستان نبود، که اگه بگم دروغ گفتم. بلاگر داستان منم دوستداشت در ازای از دست دادن سادهترین تفریحاتش بتونه به چیزی که میخواد برسه.
کنکور داد و منتظر نتایج بود. صریحا لابهلای آرزوهاش ذکر کردهبود که فقط میخواد دانشگاه تهران قبول شه. فقط همینُ خواستهبود. به این فکرنکردهبود که ممکنه شکلای زشتتری از این آرزو هم وجود داشتهباشه. آرزو زشت نبود ولی وجهه زشت هم داشت، آرزوی بلاگر به زشتترین شکل ممکن برآوردهشد. حتی نتونست ثابت کنه که میتونه به چیزی که میخواد برسه! رسید ولی چیزی نبود که میخواست. یه شکست واقعی بود. وقتی اومد و دید که همه با این خلا مواجه شدن یه درد مزمن رو پسِ افکارم حس کردم. تمام شدم...
نوشته های جالبی داری
لطف داری :)
والا برای شما مدرک گرفته ها کاری نداره برای من الان کابوس شب وروزم شده اینقدر که هر کسی یه جایی رو معرفی میکنه و هر کسی یه روش و متدی رو شبا کابوس میبینم .
ممنون از نظری که گذاشتی این روزها یکم جدی تر دارم روش کار میکنم فعلا برنامه ام اینه که برم کلاس های افرینش ولی تا 3 ماه دیگه پره
انشاءالله که موفق باشین :)
خواهش میکنم :)