سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

وسواس فکری و کمال‌گرایی

   راستش این‌روزا نوشتن واسم سخت شده. دوست دارم هی تند و تند واستون تایپ کنم. از کوچیک‌ترین چیزایی که بهشون فکر می‌کنم تا مسائل بزرگ و مهمی که باهاشون مواجه می‌شم، اما نهایتا به این که یکی دو روزی یه بار اینجا یه چند خطی بنویسم رضایت می‌دم. امتحانات ترم داره شروع‌میشه. تهران و بقیه شهرا خیلی شلوغن و یه مشت اتفاق دیگه که همه‌اشون باعث می‌شن این روزا روزای عادی نباشن.

   مثل روزایی که یه نکته جدید باعث میشه تمام اعتماد به نفستونُ از دست بدین، از وقتی که روانشناس احمق دانشگاه بهم گفت که وسواس فکری شدید دارم تمام تواناییمُ واسه نوشتن دارم از دست می‌دم. نمی‌تونم اون‌قدر که باید و اون‌جوری که خودم دوست دارم بنویسم. یه حس ناقصی بهم می‌گه که این حجم از جزئیات واسه نوشتن لازم نیست. با این که می‌دونم به نوشتن تو وبلاگم عادت کردم، اما حتی گاهی مجبورم می‌کنه به این فکر کنم که اگه کمکم نمی‌کنه نباید بنویسم.

   از روزایی که تقریبا خسته و بی‌پناهم. از روزایی که دوباره حس می‌کنم توصیه هیچ‌کسی نمی‌تونه کمکی تو تصمیم‌گیریم بکنه. از اون روزایی که حرف زدن به جای این که آروم‌ترم دوباره مشوش‌ترم می‌کنه و من به تنها چیزی که فکر می‌کنم زمان‌بندی فاجعه من واسه داشتن بحران‌های روحیه. نه خوب می‌نویسم، نه خوب فکر می‌کنم، نه خوب درس می‌خونم و نه حتی خوب زندگی می‌کنم. دوست نداشتم دم امتحانات این ترم هم دوباره درگیر مسائلی بشم که خیلی وقته تموم شدن. گاهی از خودم تعجب می‌کنم. بارها و بارها از خودم می‌پرسم که چرا چنین داستانی بعد از ماه‌ها می‌تونه سر باز کنه و دوباره منُ درگیر خودش کنه. وقتی که هفته‌ها با خودم می‌جنگم که به خودم بفهمونم حتی کلمات هم تاریخ انقضا دارن و خیلی وقت‌ها بعد از این همه مدت دیگه تاثیری تو زندگی ندارن و این باز منم و کششی که چنین استدلالی رو یکجا می‌بره زیر سوال. دوباره اشتباه سابق.

   بارها و بارها به این قضیه فکر می‌کنم که ما آدم‌ها بلد نیستیم درست حرف بزنیم. همیشه موانعی که سر مطرح کردن مسائل و مشکلاتمون با طرف مقابلمون بوده از خود اون مشکل بزرگ‌تر به نظر می‌رسیده. همیشه ترجیح دادیم داستانمون تو یه پایان زشت و بی‌قواره به آخر برسه اما با هم حرف نزنیم. درست مثل این می‌مونه که چون بچه‌ای از قیچی می‌ترسه تمام کاردستیشُ با پاره‌کردن کاغذ و شلخته درست کنه ولی هیچ‌وقت نخواد به ترسش غلبه کنه. هیچ‌وقت نخواستیم با خودمون اون‌قدر که لازمه و با طرف مقابلمون اون‌قدر که خودمون لازم داریم روراست باشیم. همیشه ترجیح دادیم دیوار بلندی باشه که از مکالمه مستقیم و صریح مصونمون بداره. بابت این قضیه خیلی اذیت می‌شم. به شکلای مختلف با آدمای مختلف. با تمام وجودم آرزو می‌کنم که همه به این باور برسن...

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدرضا 1396,10,11 ساعت 03:48 ب.ظ

فقط میتونم آرزو کنم زودتر از این گنگی دربیایی...
نوشته هات چه نظام مند شدن، داره کم کم نوشته میشه، تبدیل گفتار به نوشتار نیست دیگه.

مرسی...
آقاا خیلی مرسی...
واقعا لطف داری :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد