ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزایی که چیزی واسه نوشتن نداشتم به این فکر میکردم که اگه این ننوشتن بیشتر از یه حدی کش بیاد دیگه هیچوقت نمیرم سراغش تا بنویسم. به این فکر میکردم که آدما مادامی که به کاری اعتیاد دارن اونُ انجام میدن حتی اگه اون کار اذیتشون کنه. ما آدما باید به چیزی که مداوم انجام میدیم اعتیاد داشتهباشیم. اولین زنگ خطر برای پایان کار وبلاگ "تلختر از قهوه" رو زمانی حس کردم که محمدرضا بهم گفت داره وبلاگنوشتنُ ترک میکنه. همون موقع اولین بارقه جراحت دردناک خداحافظی رو حس کردم. داشت میرفت. شاید فقط یه خورده دیگه پیشمون میموند.
امروز وقتی با تاخیر متن خداحافظی رو خوندم، همون خلا آشنای ناشی از رفتن، نبودن، به عدم پیوستن رو دوباره حسکردم. داستان تکراری آشنایی با آدما و رفتنشون. آدمایی که قبل از شناختنشون واسه ما تو حوزه عدم بودن و با رفتنشون دوباره به عدم تبدیل میشن. با این تفاوت که قبل از بودنشون جایی نداشتن و بعد از رفتنشون جاشون تا ابد خالی میمونه. آدمایی که شاید سالها بعد از خودم بپرسم یعنی کجان و دارن چی کار میکنن؟ آدمایی که با وجود این که حتی صداشونُ نشنیدم و جز یه سری تصاویر شاد و خندان چیزی ازشون ندیدم دلم واسشون تنگ میشه. آدمایی که با تمام نبودنشون بخشی از داستان زندگیم شدن.
محمدرضای عزیزم، با تمام وجودم به تصمیمی که گرفتی احترام میذارم و از صمیم قلب واست آرزوی موفقیت میکنم. دلم واسه نوشتههات تنگ میشه...
پینوشت: آزاد unbound
"he and his friends"
تو هیچ وقت نرو :(
عزیزممم...
چشم...