اگه از این که آخرینچیزی که انتظار داشتم تو دنیای خواب از دست بدم تواناییم واسه راه رفتن بود، بگذریم. همیشه فکر میکردم چهقدر این داستان میتونه دردناک باشه. که به ناگهان تمام تواناییتونُ واسه گذر کردن از جاهایی که روزها وقتتون رو اونجاها گذروندین از دست بدین. این فکر که دیگه احتمالا توانایی پا گذاشتن تو خیلی از جاهایی رو که دوستداشتین ببینین به یغما رفته. فکر خیابونایی که تو شهر کوچیکتون هنوز نرفتین. کوچه پسکوچههای تنگ و باریکی که دوستداشتین توشون قدم بزنین. خانومای اخمویی که از سروصدای خندههای بلند شبونه شما به ستوه اومدن و با عصبانیت و ابروهای درهم کشیده از پنجره بزرگ خونشون که به سمت کوچهست عبورتونُ تماشا کنن. بیخیالی و آسودگی و خوشحالیای که تو تمام لحظات اون گذار بیوقت شبونه از خیابونای بینام و نشان هست، حسیه که احتمالا دیگه نتونین تجربه کنین. اینا اولین چیزا بودن که تو اون لحظه بهشون فکر کردم. لحظاتی که دیگه تجربه نخواهم کرد. قدمهایی که دیگه بر نخواهم داشت. حسی تلخ از این که چیزی که داشتم تو کسری از ثانیه به آرزویی دور تبدیل شد.
رویا برای من درست تداعی همین لحظاته. مواجهه با چیزایی که ازشون میترسم، زندگیکردن بدون چیزایی که بهشون عادت کردم. رویا جاییه که میتونم از تمام چیزایی که وابستهم میکنن جدا شم، زندگی رو بدون اونها تجربه کنم. غالبا از اینگونه تجربهها به عنوان تجربههای تلخ یاد میکنم. خوابهای بد، ولی واقعیت اینه که داستان خوابهای بد همیشه لزوما خواب بد نیست. چیزی که دیگران باهاش زندگی میکنن خیلی وقتا واسه من رویای ترسناک طبقهبندی میشه.
گاهی به این فکر میکنم این که یاد بگیریم با از دسترفتگانمون سریع کنار بیایم، قدرت محسوب میشه؟ این که سعی کنیم بپذیریم چیزی که رفته دیگه نیست و البته این که زندگی بدون اونها هم هنوز ادامه داره. هنوز از دستدادن یکی از ترسناکترین اتفاقای زندگیمه. از دست دادن چیزیه که میشه به واسطه اون آدما رو کنترل کرد. منم جزو همون دسته از آدمام. آدمایی که حتی از این که چیزیُ که یه بار از دست دادن دوباره از دست بدن میترسن. من از این که دوباره از دستش بدم میترسم. ترسم یه واهمه کور و بچگانهست، اما من میدونم از دست دادن چه حسی داره. هیچوقت دوستندارم حتی تو خواب تجربهش کنم...