سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

زنانگی

   درست مثل بچه‌ها از اونایی که وقتی واقعا متوجه اتفاقاتی که دوروبرشون میوفته نیستن واسه خودم خیالبافی می‌کنم. درست از وقتی که یادمه همین مدلی بودم. یه daydreamer واقعی. روزایی که یه گوشه تکیه می‌دادم و گاهی به چیزی که صرفا تو ذهنم جریان داشت می‌خندیدم. می‌تونستم از قِبل چیزایی که اتفاق نیوفتادن گریه کنم یا می‌تونستم به قدری خوشحال باشم که هیچ توجیه منطقی‌ای واسش وجود نداشته‌باشه.

   الانم که بیست سالم داره تموم میشه و حسابی بزرگ شدم، هنوز همون daydreamerایم که سالها پیش بودم. این روزا حتی بیشتر از قبل اون موجود خیال‌پرداز دیروزم. بهش بال و پر دادم و جوری که اون تو زندگی داره من داره سرک می‌کشه دیگه نمی‌تونم کنترلش کنم.

   از عوارض فکر و خیال واستون بگم که باعث میشه واسه هر اتفاق ساده‌ای داستان بسازین، ازش متنفر بشین، دوستش داشته‌باشین، نگران بشین، عاشق بشین، و بعد دوباره سر خونه اول باشین. که یادتون بیاد هنوز اتفاقی نیوفتاده و این اتفاقا خیلی عادین.

   ولی یه زن، هرچه‌قدر روان‌پریش، درمورد چیزایی که حس می‌کنه به ندرت اشتباه می‌کنه. به ندرت میشه به احساسات یه زن شک کرد. این‌روزا احساساتم به من میگن یه چیزی خوب پیش نمیره. یه جای کار ایراد داره و من حسش می‌کنم.



پی‌نوشت: من دوباره با دنیایی از شک و تردید و غرغر و این‌چیزا برگشتم. روزایی که از خودم بدم میاد و فرداهایی که عاشق زندگی کردنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد