دوستی داشتم که دوران راهنمایی مادرش کتاب شعری چاپ کرد با همین مضمون. اسمش رو گذاشتهبود نیلبک. تا مدتها نمیدونستم یعنی چی، دنبال چه مفهموم غنیای از این اسم بوده، چی میخواسته بگه. هفتهها گذشت و من بیدریغ عمیقا به این قضیه فکر میکردم، بلاخص که اون دوران روزای اولی بود که وارد دنیای فلسفه شدهبودم و دنبال معنی واسه هر چیزی میگشتم!آخرای سال وقتی از اون دختر پرسیدم منظور مادرت از این که چنین اسمی برای کتابش انتخاب کرده چیه؟ خیلی ساده و بیخیال گفت منظور خاصی نداشته، اسم خوبی بوده!
تو اون لحظات احتمالا سرخوردگی عجیبی رو حس کردم. این روند دنبال معنی گشتن برای هرکاری که آدمبزرگا میکنن تا چند ماه پیش ادامه داشت.اینجوری که بالاخره یه روز پاییزی وقتی روبهروم نشستهبود و آفتابی که غروب میکرد تو چشم میزد و من بیهوا داشتم تند تند رو نیمکت جابهجا میشدم، بهم گفت اینقدر دنبال هدف و منظور تو حرفا و کارای آدما نگرد. از تلاش برای پیداکردن جای بهتر منصرف شدم و نگاهش کردم. منظوری نداشت که چنین حرفی رو زدهبود؟ =))) هیچوقت یاد نمیگیرم همونجوری که آدما دوست دارن فکر کنم...
اما داستان اینجا جدا منظوری نداره :) به این فکر کردم که روزایی از این که اینجا بنویسم میترسیدم چون دوستنداشتم داستان شهاب اینجا مدفون شه، ولی واقعیت اینه که زندگی من درجریانه و داستان به طور اتومات داره تو گذشته من دفن میشه!
به همین تقدیر شروع میکنم به روزانه نوشتن. اینجا روزانه مینویسم تو بیان مقالهطورا و پستای دکوری با عکسای جذاب :))