سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

ویرانگی

   داستان به غایت ناقص زندگی من همیشه باگ‌هایی داشته که از نظر خودم همیشه نقاط ضعف داستانم بودن. با این که من قاعدتا باید نویسنده این داستان باشم ولی غالبا تو تغییر دادن شرایط به نفع خودم ناتوان بودم. همیشه این‌جوری بوده که انگار یه نیروی back force ‌ای داشته منُ از به دست آوردن حتی کوچیک‌ترین موفقیت‌های زندگیم تو battle field‌ای که همه توش درگیرن منع می‌کرده. یه مانع قدرتمند که نمی‌ذاره درست پیش‌برم و با مسائلی روبه‌روم می‌کنه که قاعدتا ربطی به روند زندگیم ندارن و انگار مجبورم برای رفتن به مرحله بعد از این سد رد بشم.

   گاهی به این فکر می‌کنم که اصلا مگه لازمه که حتما برم مرحله بعد؟ به مثال خیلی از آدمایی که زندگی ساده‌تری رو انتخاب می‌کنن و این لزوم رو حس نمی‌کنن تا بخوان این مراحل رو رد کنن، منم می‌تونم راحت و ساده زندگی کنم. اما چند دقیقه بعد متوجه می‌شم که من ماهیتی به ظاهر طلسم‌شده دارم. ماهیتی که به من اجازه زندگی ساده و آزاد و راحت رو نمی‌ده. ماهیتی که من رو درگیر مسائلی می‌کنه که ربطی به اصل زندگی من نداره. چیزی که من باید باهاش بجنگم اتفاقات بیرونی‌ای نیستن که به من ربط ندارن، ماهیت منه. طبیعت منه. چیزیه که از درون باعث این ویرانگی میشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد