سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

یه خرده از پدرمون حرف بزنیم؟

   تو نگاه تمام مردای ترکی که من می‌شناسم و فقط فرزند دختر دارن، یا حتی اونایی که نمی‌شناسم و تو خیابون دیدمشون، یه حسرت، یه سرافکندگی تلخ، یه حس شکست تعمیم‌یافته دارن. حسی که تو تک‌تک رفتارشون با دخترشون، تو جامعه‌شون دیده میشه. سرخوردگی‌ای که اول فکر می‌کردم رفتار خشک پدرانه یه مرد ترکه ولی به مرور فهمیدم که سرافکندگی به خاطر من و خواهرامه. نمی‌دونم اونا هم متوجه شدن یا نه ولی پدرم هیچ‌وقت به خاطر هیچ‌کدوم از موفقیت‌های من هیجان‌زده نشد. شاید با یه تبریک ساده و معمولی داستانُ خاتمه داد. در عوض تو کوچیک‌ترین شکست‌هایی که خوردم پدر حضور مستمری داشت تا یادآوری کنه که من موجودی ضعیفم و امیدی به آینده‌ای که من قراره بسازم نداره. بارها و بارها مامان کلمات سمی بابا رو درمورد من واسه من تکرار کرده.

   برای کسب رضایت پدری که دوست‌داشتم خیلی بیشتر از چیزی که تو زندگیم هست، تو زندگیم باشه، هیج‌وقت سراغ چیزایی که می‌خواستم نرفتم. احتمالا این تکراری‌ترین داستانیه که هممون شنیدیم، ولی واقعیت اینه که خانواده مستبد خانواده‌ای نیست که نمی‌ذاره سراغ آرزوهاتون برین، خانواده‌ایه که نمی‌ذاره بدونین آرزوتون چیا هستن! و وقتی می‌فهمین که چنین چیزایی آرزوتونن که خیلی واسه تحققشون دیر شده. تمام چیزی که از آرزوهاتون واستون می‌مونه بدنه تلخ و پوسیده و تصور گنگیه که تو سنین اولیه بعد از نوجوانی گیرتون اومده.

   ولی هیچ کاری پدر رو راضی نکرد. الان من اینجام. موجودی که بعد از تمام این سال‌ها می‌فهمه هیچ بخشی از وجودش برای کارهای بزرگ طراحی نشده. هیچ‌وقت برای انجام کارای بزرگ تربیت نشدم. صرفا ازم انتظار می‌رفته. کسی بهم یاد نداده چه‌طور فاتح دنیایی باشم که ازم می‌خواستن، ولی با تمام این داستان‌ها من هنوز آدمیم که آرزوهای بزرگ دارم. هنوز می‌خوام فاتح باشم. چیزای تازه تجربه کنم. نمی‌خوام زن تکراری خونه و آشپزخونه مرد تکراری‌ای باشم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد