شقایق ازم پرسید: آخرین باری که حرف جدی زدی کِی بود؟
میگم: قبل از عید.
ازم میپرسه: با کی؟
میگم: رگههای دلتنگی رو میشه اینقدر واضح دید؟
چیزی نمیگه...
نمیدونم بعد از مدتها چهطور چنین چیزی هنوز میتونه دلیل نوشتهها ربط و بیربطم باشه!
هیچوقت یاد نگرفتم تو وبلاگم راحت بنویسم. همیشه باید طرح کامل نوشته رو میداشتم تا شروع میکردم به نوشتن. هیچوقت نتونستم بیهوا و بیخیال از جزئیات زندگیم بگم یا حتی فقط خیلی کوچیک یه اشاره سطحی بکنم و رد بشم و برم. هیچوقت نمیفهمیدم اینچیزا هم میتونن حالمُ بهتر کنن یا نه. دید واضحی نسبت به این داستان ندارم. با همه این تفاسیر اگه بخوام سادهنویسی رو تمرین کنم از اینجا شروع میکنم.
امروز تو کانال چتمارس یه سری با یه سری voice مواجه شدم. به عادت معهود آقای چتمارس میدونستم که بدون این که قربانیانش بدونن صداشون داره ضبط میشه، صداشون رو ضبط میکنه و بالاطبع یه سریشون رو تو کانال تقریبا شلوغش میذاره. صدای مرد خسته و بیخیالی بود که لهجه بامزهای داشت. تو پسزمینه صدای پررنگ اذانُ میشد شنید و صدای خود چتمارس که داشتن از ترسناک بودن صدای اذان میگفتن. تا به حال بهش دقت نکردهبودم که زیبایی چیزی مثل اذان میتونه رعبآور باشه. میدونستم زیبایی میتونه در خدمت شکوه باشه و یادآور این قضیه باشه که چهقدر ناچیزیم. اینُ تو قشنگیهای ساخت حرم ائمه دیدهبودم. متوجه شدهبودم بیشتر آدما اونجا از صمیم قلب برای این گریه نمیکنن که چیزیُ که میخوان بگیرن، عمدتا برای این گریه میکنن چون راه دیگهای ندارن. چون احساس عجز میکنن. منم حسش کردم، ولی هیچوقت نمیدونستم صداها هم میتونن چنین قدرتی داشتهباشن. صداهایی که باعث بشن از عظمتشون بترسیم. از قشنگیشون بترسیم.
درست زمانی که داشتم با تمام قوا به حرفای جدی دمادم صبح با صدای خستهشون گوش میکردم متوجه شدم که چهقدر دلم برای چنین مکالمههایی تنگ شده. هفتهها از آخرین باری که دیگه درمورد آقایون، سکس، رابطه، دخترای جذاب و این چرندیات حرف نزدم میگذره. مدتهاست از چنین مکالماتی فراریم. وقتی صدای خسته لهجهدار از دوستدخترش میگفت به این فکر کردم شاید همه این داستانها به خاطر دید جنسیتزده رسوخکرده تو شریانهای مغز مرد ایرانیه! صدای خسته لهجهدار میگفت که دوستدخترش دانشجوی تخصصه، میگفت که دخترک مخش رو زده و به این افتخار میکرد جز چندمورد اخیر بهش پیام نداده و همهش دخترک بوده که پیام میداده. از چنین لحن برتریجویانهای تو رابطه تجربه بدی دارم. نسبت به تمامی مردهای دوروبرم حساسیت پیدا کردم. صدای خسته لهجهدار میگفت که دخترک آدم روشنیه. میگفت مارکس میخونه و میفهمه، تو همون لحظات فکر میکردم از مارکس خوندن یعنی روشن بودن! چیزهایی از کارگر بودن میگفت. میفهمیدم داره از چی حرف میزنه ولی چیزی پس ذهنم آزارم میداد. تصمیم گرفتم دیگه به ادامه مکالمه طولانیشون گوش نکنم. بلند به خودم گفتم که دیگه بسه و صدا رو خفه کردم. به این فکرکردم که حتی حرفای جدیم با محیا منحصر به خشونت و ظلمی میشه در طول تاریخ به زنا شده. از بچگی تلخ و مسخره و آزاردهنده تا بزرگسالی اینشکلی!
از خودم میپرسیدم چی تو یه رابطه باعث میشه که نشه حرف زد، که حرفامون رو واسه دوستای دیگهمون نگهداریم؟ تنها رابطههای موفقی که دیدم رابطههایی بودن که یا حرفی برای گفتن نداشتن و مسئلههای جدیشون زندگیشون منحصر به حرفای خالهزنکی محیطشون میشده یا دختر رابطه واسش مهم نبوده یا نمیدونسته چه اتفاقی داره میوفته! من از این داستان کلافهم! از این حجم از رفتارهای جنسیتزده کلافهم! مدتهاست از داشتن یه همصحبت خوب محرومم و تلاشهام برای برقراری ارتباط با هرجنسی به در بسته میخوره! اینروزها فکر میکنم که شاید واقعا پس ذهن هر مردی این تصور جا خوش کرده که دخترا هرچهقدر هم که روشن باشن حرفای جدیشون رو واسه شبای طولانی و بارونی با دوستای دیگهشون نگه میدارن.
گاهی حس میکنم حتی میتونم به چنین چیزی حسادت کنم. من از رابطه با هیچ مردی چیزی رو که اونا میخوان نمیخوام. این مسئله میتونه دایره ارتباطاتمُ کوچیک و کوچیکتر کنه. غریبهها تا وقتی بیشتر از یه مرزی منُ نشناختن واسم خوبن. آشناها فاجعهن!
مارگارت آتوود تو داستان handmaid's tale از کشوری به اسم Gliad مینویسه. کشوری که قوانین یکطرفهای به نفع آقایون داره و مغرضانه خانومها رو حتی از حقوق ابتداییای مثل خوندن و نوشتن منع میکنه. باروری رو تنها هدف برای خانومها درنظر میگیره و حق هیچگونه پیشرفتی تو هیچ زمینهای بهشون نمیده.
تو بخشی از داستان عدهای از این خانومها برای بهتر کردن شرایط و نجات دادن خودشون از شرایط فاجعهباری که توش زندگی میکردن، یه اورگان مخفی تشکیل میدن به اسم mayday. علت نامگذاریش اینه که کلمهای به فرانسوی درست با همین تلفظ به معنی "کمک"ئه.
کسی بهشون کمک نمیکنه، خودشون باید ناجی خودشون باشن. دیالوگ معرفی تو قسمتی از کتاب هست که میگه:
they should never given us uniforms if they didn't want us to be an army.
تا فرا رسیدن ناجی موعود شاید قرنها فاصله باشه. تا اثبات وجود ناجی موعود شاید سالها فاصله باشه. کسی ناجی ما نیست جز خودمون. تمام چیزی که ما رو نجات خواهد داد maydayئه.
پینوشت: آهنگ این روزا هم که همه جا رو عمیقا غم گرفته میتونه vardeldure از گروه Sigur Ros باشه...
این روزها تابستان من دارد به پایان میرسد. بیشتر از تعطیلات تابستانی تعطلات داشتم. تقریبا هشت ماه در خانه بودم. هشت ماهی که شقایق میگوید زود گذشت، من میگویم به اندازه هشت ماه گذشت. بیشتر از این نمیخواستمش، به اندازه کافی بود. پیشنهاد مادرم را مبنی بر رها کردن رشته تحصیلیم را رد کرده و تصمیم گرفتم به تهران بازگردم. سابقا نوشتم برای خانه ماندن هنوز جوانم. این روزها با این که چنین حسی ندارم ولی فکر میکنم برای گذاشتن نقطه پایان برای این ماجراجویی هنوز زود است.
این روزها میدانم که باید دوباره با آدمهای واقعیتر مواجه بشوم. تمام این دوران دوستانی پیدا کردم که هنوز موفق به دیدنشان نشدم. البته به جز عده قلیلی تمایلی به دیدن باقیشان نیز ندارم. به قول دوستان، آدمهای مجازی باید مجازی باقی بمانند. تجربه موفقیت آمیزی در رابطه با ارتباط برقرار کردن با آدمهای واقعی ندارم. تفاوت ماهیت آدمها در دنیای واقعی با چهره مجازیشان درست مثل درک تفاوتها در تماشای یک صحنه واقعی و دیدن قسمتی از یک فیلم است. در دنیای واقعی هیچ حرکتی از آدمها بیایراد نیست. نکات باریکی در رفتار آدمها من را اذیت میکند. فیلمها دقیقا بیایرادترین تکههای رفتاری را نشان میدهند. حساسیتهای غریبی روی رفتارها و حرکات آدمها دارم.
موجود حساسی هستم. کوچکترین جزئیات، ظریفترین و بیاهمیتترین کلماتی که نباید به خاطر سپرده شوند، در خاطرم میمانند. چیزهایی آزارم میدهند که برای بقیه آدمها وجود خارجی ندارند. مادرم میگوید حساسیت بیجایم است که از آدمها دورم میکند، از واقعیت دورم میکند و مجبورم میکند کنج روشن اتاق و کتاب تپلتر شدهام را بیشتر از آدمها دوست بدارم. برای مادرم ماهیتم درکنشدنی و عجیب است.
این روزها جدای از ماهیت نامفهومم برای مادرم، سعی میکنم خودم برای خودم مفهومتر باشم. شناختهشدهتر باشم. متوجه شدم در تمام دورانی که در خانه بودهم داستان زندگی برایم شفافتر شده، سرگشتگی روزهای زمستان قبلم را ندارم. سکوت را ترجیح میدهم اما صدای اطرافیانم بیطاقتم نمیکند. آستانه تحملم بالاتر رفته. آدم بهتری شدهم. موجود واضحتری شدهم. تصویرم در آیینه مرزبندیهای مشخصتری دارد. این روزها شاید هنوز ندانم از دنیایم چه میخواهم اما احتمالا یاد گرفتهم با دنیای اطرافم کنار بیایم.
پینوشت: دوباره دچار بحران عنوان شدهم. دیگر محاوره نمینویسم و ظاهرا این قضیه با عدم توانایی در انتخاب عنوان ارتباط مستقیم دارد.
پینوشت۲: برای این ساعت از شب میتوانم one last goodbye را از anathema توصیه کنم :)
از آخرین باری که نگاه منظوردار و رد به جای مانده خواستهشدن رو تن و بدن افکار و نگاهم حس کردهبودم، خیلی وقته که میگذره. امروز بارقههای ضعیفی از این حس رو دوباره میتونستم ببینم. مطالبه رو میشه تو نگاه خیل بزرگی از آقایون دید، ولی داستان از اون جایی جذابتر میشه که مدلش فرق میکنه. فکر میکنن باید به دست بیارن. مطالبه مسئله دائمی زندگی یه مرده ولی چیزی که واسه به دست آوردنش تلاش کنه چیزیه که داستانش با بقیه فرق داره.
همه آقایون حداقل یه بار سعی کردن که به نگاهشون معنی بدن، مسیر مطالبه رو از طریق نگاه نافذشون هموار کنن. ولی همهشون به یه اندازه موفق نیستن. از آخرین تجربه نگاه نافذی که نصیبم شد هنوز نگاه قدرتمندتری گیرم نیومده و به ندرت مردی توجهم رو جلب میکنه. همیشه میخوام بدونم بعدی کیه؟ قدرتمندتر از قبلی کیه؟
ولی جدای از همه این داستانها حس خوبی بود. این که دزدکی نگاهت کنه. این که وقتی حواست هست دقیقتر نگاهت کنه. حس کنی رد ابتدایی دوست داشتن و برتری تو نگاهش هست، تو مسیر نگاهش هست...