شیما همیشه به من میگفت خیرخواهی چیزیه که صرفا تو وجود آدمهاست. چیزی نیست که بشه به دستش آورد. میکفت بعضی از چیزا نهادینهست، نمیتونین بعد از سالها تمرین به دستشون بیارین. یادم نمیاد اون دوران چه نظری داشتم باهاش، شاید به مثال همیشه باهاش مخالفت کرد. امروز از سر اتفاق وقتی خواهرم به من چیزی رو نسبت داد که همیشه خلافش رو درمورد خودم درنظر داشتم به این فکر کردم که دیدمون از آدما، از دنیا با همدیگه فرق داره. از اونجایی که خواهرم به من نگاه میکنه من دختریم که وابستگیهای نه چندان دوستداشتنی دارم و از اونجایی که من خودمُ میبینم، من آدمیم که چنین وابستگیهایی نداره.
داستان همیشه همینه. چیزی که میبینیم با چیزی که بقیه میبینن فرق میکنه. اندازه دنیاهامون با هم فرق داره. میزان اطلاعات ورودی روزانهمون با هم فرق داره. زندگی همون مزه تلخی رو که برای من داره برای بقیه نداره. واسه بقیه گاهی ترشه، گاهی زیادی شوره. شایدم هنوز کسایی باشن که زندگی واسشون یه مزه شیرین داشتهباشه...
امروز پسرخالهام به دنیا آمد. دقیقتر همین چند ساعت پیش و این درحالی است که در آستانه تجربه خاله شدن هستم، احتمالا در بازه کوتاه یک هفتهای نیز به جمع آدم بزرگهایی که خواهرزاده دارند بپیوندم. . به دیدنش رفتم. نوزادی بود به غایت زیبا با لپهایی اناریرنگ. به طرز غریبی قرمز بودند. قرمزی پوستش جاذبهی چشمهای سیاه و دست و پاهای مینیاتوریش را بیشتر میکرد. هنوز بیصدا بود. چهرهش معصومانه بود. دنیایش به اندازه بوی شناختهشده مادرش کوچک بود.
بغلش کردم. مژههای بلند و تقریبا حالتدار، پوست پرزدار و هلوییمانند و پوستی که با اولین نشانههای زندگی خشن مواجه شدهبود توجهم را جلب کرد. طی فرآیند شست و شو پوستش به شدت خشک شدهبود. دستهای کوچکش را به سختی باز میکرد. حضورش فضا را به طرز عجیبی روشن و شادتر کردهبود. چشمهایش را که باز میکرد چهرهش باشکوهتر به نظر میرسید. زیبا بود.
مادرم به دقیقه نکشیده به بهانه این که من هنوز برای بغل کردن بچهها جوانم (!) و نمیتوانم از بچهها درست مراقبت کنم پسرک را از من گرفت. در همان لحظه کوتاه به این فکر بودم که این بچه میتوانست از برای من باشد. تمام آن همه زیبایی میتوانست برای من باشد. برای داشتنش هنوز خیلی جوانم.
برادر بزرگتری دارد که به تازگی هشت سالگیش را تمام کرده. مادرش معتقد است به دنیا آمدن برادرش فصل جدیدی در زندگی علی است. من هم با مادرش موافقم. زمانی که برادرش هنوز به دنیا نیامدهبود سرش روی شکم مادرش میگذاشت و میگفت که دارد سعی میکند صدای برادرش را بشنود. هیچکدام از شیرین زبانیها و شیطنتهای دوست داشتنی علی برایم به اندازه این لحظه قشنگ و دوستداشتنی نبود. خواهرم هیچ وقت فرصت تجربه چنین لحظهای را نداشت، گرچه نمیدانم میداند چه قدر چنین لحظهای میتواند زیبا باشد یا نه.
مادرم همیشه از غریب و در عین حال دلچسب بودن مادرانگی برایم میگفت. هیچوقت نمیفهمیدمش. امشب اما داستان برایم شکل دیگری داشت. در نگاه هیچ کدام از مردهایی که در زندگی با آنها مواجه بودم چیزی را که در نگاه خالهم دیدم ندیدهبودم. در دنیای هیچ مردی ردی از چنین اشتیاقی وجود ندارد. پدر بودن شکل دیگری دارد. من هم هرگز درکش نخواهم کرد.
لیلی عزیزم
اگر میدونستم دفعه دومی که بغلت میکنم اینقدر قراره از دفعه اولش فاصله داشتهباشه، شاید دفعه اولشُ هم میذاشتم برای بعد...
منم دلتنگم، با آغوشی تهی.
امروز بعد از چندینماه مرخصی تحصیلی که درمجموع یک ترم از دانشگاه بود و در ادامه به تابستون پیوست، مادرم با چهرهی نگران و کمی دستپاچه و شاید حتی خجالتزده از مطرح کردن چنین مسئلهای، به من پیشنهاد کرد که اگر برگشتن به وضعیت تحصیل و زندگی تو اون شرایط برام سخته و احتمال این که دوباره دچار افسردگی بشم باشه، شاید بهتر باشه که بمونم خونه. وسوسه غریبی بود. بعد از تمام داستان تلخی که سال آخری که دانشگاه بودم داشتم، میتونستم یه زندگی تازه رو شروع کنم. به دور از تمام آدمهایی که اونجا دوستشون دارم و آدمهایی که باهاشون خاطرات تلخ دارم. به دور از آدمهایی که در قبالشون وظیفه دارم و آدمهایی که نمیدونم دوباره با اونها چهجور باید از نو شروع کرد.
این درست بعد از خطابه جدی محیا درمورد این که نباید میدون رو خالی کنم، بود. میگفت تا اینجا جنگیدی خوب نیست وقتی تو اوج داستانی از همه چیز دست بکشی و به تماشا بشینی. میگفت اصلا خوب نیست. میگفت باید ادامه داد. برگشتن خونه هیچوقت چیزی رو بهتر نمیکنه. تو اون لحظات به این فکر میکردم که فقط ۴ سال وقت دارم که بتونم به هر طریق ممکن اون تغییری رو که تو زندگی بهش لازم دارم ایجاد کنم. اون فاصلهای رو که میخوام از این مردمان داشتهباشم، بسازم. بهش گفتم من به مرور پیرتر میشم و از این زندگی تنها میتونم امیدوار باشم که خوب پیر بشم.
وقتی مامان داشت بهم میگفت که میتونم به انصراف هم به عنوان یه گزینه فکر کنم، به این فکر میکردم یک سال قبل چهقدر کلمه انصراف واسش ترسناک بود و الان به من چه آسون پیشنهادش میداد. به این فکر میکردم که آیا میشه با خونه موندن یه زندگی تازه رو شروع کرد؟ مثلا برم سراغ موسیقی، یا برم سراغ نویسندگی. هیاهوی دنیای بیرون چیزی نیست که باعث بشه واسه برگشتن به زندگی سابقم دلتنگ بشم، ولی اون دنیا دنیای منه. زندگی اختصاصی منه. بدون دخالتی هیچکسی. هرچند اونقدر که باید خوشگل و مرتب نیست ولی انحصارا مال منه. اشتباهاتش برای منه، موفقیتاش برای منه. با این که روزایی بودن که با تمام وجود میخواستم انصراف بدم و برگردم خونه ولی این روزا پیشنهاد مامان یه وسوسه بیشتر نیست. هنوز باعث میشه بهش فکر کنم ولی نمیدونم چهقدر میخوامش...
چیزی که این روزا به طرز قابل توجهی توجهم رو به خودش جلب کرده مسئله تعهده. چیزی که فکر میکردم همیشه واسم حلشدهست و من وقتی با اصولش آشنا باشم به قدری انسان قدرتمندی هستم که بتونم بهشون پایبند باشم. همیشه فکر میکردم درمورد تعهد اصول واضحن.
اولین باری که کسی این باور رو به چالش کشید، شهاب بود. هرچند تو اون بازه از زمان چیزی که میگفت ابدا برای من ملموس نبود. میگفت مادامی که آدمای بهتر و جذابتر هستن مسئلهای به اسم تعهد وجود نداره. همیشه میشه رفت سراغ آدمهایی که فکر میکنیم درستترن. هرچند هنوز هم میتونم این دیدگاه رو نقد کنم و بگم که درست نیست ولی حتی خودش هم باور چندانی به این دیدگاه نداشت. با این که چیزای زیادی رو تجربه کردهبود ولی کماکان به نظر میرسید که نمیتونه مدام در حال سرچ کردن آدما برای گزینه بهتر باشه. تعهد فقط وقتی داستان به نقطه باریکش میرسه لازمه که احتمالا هیچکدوممون نداریمش.
دومین کسی که باعث شد به دانستههام شککنم طه بود. میگفت تعهد یعنی نتونی وظایفتُ درست انجام بدی. من میگفتم. یعنی بذاری بری، میگفت این یه تعریف زنانه از تعهد نداشتنه. از خیانته. میگفت اگه کتاب "بار هستی" رو بخونی بیشتر متوجه میشی.
من هنوز بار هستی رو نخوندم. نمیدونم کِی قراره فرصت کنم و بخونمش ولی مخالفتی با نظر طه ندارم. اشتباه نمیکنه هرچند چیزی هم که میگه جامع نیست. بعد از هفتهها، تاکید دارم هفتهها چون هنوز خیلی مونده به اسکیل ماهها برسه، با طه بودن متوجه شدم که به سختی میتونم به تعریف زنانهم از تعهد در رابطه با طه پایبند باشم. با این که رابطه من و شهاب هیچوقت به سطح قابل قبولی از استاندارد یه رابطه نرسید ولی همیشه نگران این قضیه بودم که آیا باید همیشه به هر پیشنهادی که بهم میشه فکر کنم یا نه؟ و همیشه جواب ثابت بود. من هیچوقت به هیچکسی فکر نمیکردم. ولی با طه قضیه فرق داره. من شیطنت میکنم، پیشنهادای بهتر گیرم میاد، بهشون فکر میکنم، گاهی حتی میخوام که قبولشون کنم.
نمیدونم چی باعث میشه چنین رفتاری از خودم نشون بدم؟ من بزرگتر شدم؟ قوانین بازی رو یاد گرفتم؟ یا داستان رفتاری من حول محور مردی میچرخه که باهاش درارتباطم؟
این روزا با این که با تعداد کثیری از آقایون تو سطوح مختلف درارتباطم ابدا حس بدی ندارم و حتی تا حد خیلی زیادی خودم رو محق میدونم.
پینوشت: به نظر شما هم عنوانش یه جوری شده؟