خانه عناوین مطالب تماس با من

سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

پیوندها

  • تلخ‌تر از قهوه محمدرضا :)
  • کیک بادمجونی ثنا بانو جان
  • دوردست‌ترین جای دنیا نرگس عزیزم
  • مجله داستان همشهری

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • میم. نه که بگویم فصل تازه‌ای در زندگیم شروع شده، نه. فقط می‌خواهم بگویم به مثال اولین روزهایی که اینجا را برای نوشتن انتخاب...
  • انتحار شکل‌های مختلفی دارد که می‌تواند برایمان به غایت تازگی داشته‌باشد. به قدری از هرمان هسه و فلسفه انتحارکنندگانش که در "گرگ بیابان" حرف می‌زند گفته‌م که به بخش ثابت مکالماتم، چه...
  • گفت داره میره البته نه به همین صراحت ولی گفت خودشم دیگه خسته شده و فکر می‌کنه وقت رفتنه "ازم پرسید: تو واقعا خسته نشدی؟ من که دیگه حسابی از این شرایط خسته شدم." چیزی نگفتم. نه چیزی داشتم که بگم و...
  • آیا شنیده‌اید که بعد از عبور از هر چهارچوب مغزتان پی شروع تازه‌ایست؟ از کلاس زبانم می‌پرسد، این که کِی و چه‌قدر زبان خوانده‌م. برایم موضوع بی‌اهمیت سرصبحی بیش نیست. از آخرین باری که مدرک...
  • لمیز آرزوها :) دیروز وقتی با دوستی برای اولین‌بار کافه لمیز ونک رو با همون قهوه‌های تلخ همیشگیش امتحان می‌کردم همزمان داشتم به این فکر...
  • Let's begin again شقایق ازم پرسید: آخرین باری که حرف جدی زدی کِی بود؟ می‌گم: قبل از عید. ازم می‌پرسه: با کی؟ می‌گم: رگه‌های دلتنگی رو...
  • چتمارس هیچ‌وقت یاد نگرفتم تو وبلاگم راحت بنویسم. همیشه باید طرح کامل نوشته رو می‌داشتم تا شروع می‌کردم به نوشتن. هیچ‌وقت...
  • mayday مارگارت آتوود تو داستان handmaid's tale از کشوری به اسم Gliad می‌نویسه. کشوری که قوانین یک‌طرفه‌ای به نفع آقایون داره و...
  • one last goodbye این روزها تابستان من دارد به پایان می‌رسد. بیشتر از تعطیلات تابستانی تعطلات داشتم. تقریبا هشت ماه در خانه بودم. هشت...
  • نگاه؟ از آخرین باری که نگاه منظوردار و رد به جای مانده خواسته‌شدن رو تن و بدن افکار و نگاهم حس کرده‌بودم، خیلی وقته که...
  • تلخ؟ شیما همیشه به من می‌گفت خیرخواهی چیزیه که صرفا تو وجود آدم‌هاست. چیزی نیست که بشه به دستش آورد. می‌کفت بعضی از چیزا...
  • حاملگی و زیبایی‌های وصف نشدنی از تجربه مادرانگی‌ای ریشه دوانده در دوران امروز پسرخاله‌ام به دنیا آمد. دقیق‌تر همین چند ساعت پیش و این درحالی است که در آستانه تجربه خاله شدن هستم، احتمالا در...
  • برایم نوشتی لیلی عزیزم اگر می‌دونستم دفعه دومی که بغلت می‌کنم این‌قدر قراره از دفعه اولش فاصله داشته‌باشه، شاید دفعه اولشُ هم...
  • همه تو زندگیشون به دو راهی رسیدن... امروز بعد از چندین‌ماه مرخصی تحصیلی که درمجموع یک ترم از دانشگاه بود و در ادامه به تابستون پیوست، مادرم با چهره‌ی نگران...
  • وقتی از تعهد حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم ؟ چیزی که این روزا به طرز قابل توجهی توجهم رو به خودش جلب کرده مسئله تعهده. چیزی که فکر می‌کردم همیشه واسم حل‌شده‌ست و من...
  • It's Ok Keep me here, my heart is near, my love has gone away Tell me true, my heart is near, my love has gone away It's Ok I...
  • یکشنبه ۱۷/دی/۹۶ چیزی که در ادامه می‌نویسم احتمالا تنها پستیه که به قلم کس دیگه‌ای نوشته‌شده. این نامه رو شقایق روز ۱۷/دی‌ماه/۹۶ برای من...
  • رابطه، شراکت یا چیزی ورای آن؟ امروز پیرو نظرسنجی‌ای که یکی از دوستای کانال‌نویسم تو کانالش گذاشته‌بود و نتایج جالبی که در پی داشت، من هم درگیر سلسله...
  • خواستار پیشنهادات شما برای نحوه انتقال آرشیو هستم :) این وبلاگ رو بیشتر از یه ساله که دارم ولی اخیرا با توجه به قطعی‌های پی‌درپی سیستم بلاگ‌اسکای تو فکر انتقال آرشیوم هستم،...
  • hat pin تو دورانی که احتمالا اواخر قرن نوزده محسوب می‌شد، خانم‌ها باید حجم زیادی از موهاشون رو زیر کلاه‌های تقریبا کوچیک نگه...
  • به بهانه سال‌مرگ احمد شاملو احتمالا می‌دونین که من و احمد شاملو پیشینه پرتنشی با هم داشتیم. روزایی که شاملو باعث شد دوستشون داشته‌باشم و البته...
  • ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری! هنوز گاهی بهش فکر می‌کنم. این که چه‌جوری پیداش شد، چه‌جوری با هم روزای بد داشتیم، چه‌جوری نمی‌تونستیم به هم کمک کنیم،...
  • داستان های عاشقانه یمان چگونه به انتها خواهند رسید؟ امروز که مهمون افتخاری تولد سولماز بودم که متوجه شدم زوجی که خیلی به آینده مشترکشون امیدوار بودم، دیگه با هم نیستن....
  • Fading Deep inside me I'm fading black, I'm fading Imagine dragons Natural
  • داستان زنی در پس ابهامات کور ذهنش!
  • علی و دیدگاهش :) علی‌نامی تو وبلاگش درمورد لیلی‌ای من باشم نوشت. این جمله به ظاهر خبریه. جمله خبری‌ای که احتمالا هیچ ربطی به کسی غیراز...
  • داستان من اوج نداشت به طرز غریبی دوباره تو گرداب حرف نزدن دارم میوفتم. دایره آدمایی که باهاشون درارتباطم کوچیک و کوچیک‌تر میشه و من نه تنها...
  • [ بدون عنوان ] آدما با اختلاف زیاد مزخرف‌ترین مخلوقات عالمن! یه مشت موجود مسخره که فقط می‌تونن حرفای گنده و به دردنخور بزنن! نهایتا...
  • feel the touch feel the touch این همون جمله‌ای بود که Tomas Leroy تو Black Swan به Nina میگه. نینا یه دختر ۲۸ ساله‌ست که تا به این سن...
  • چه مسائلی مادرها را رنج می‌دهد؟ دیروز بعد از وقتی راحت و بی‌خیال بغل مامان خوابیده بودم، متوجه شدم که خوابم نمی‌بره. برگشتم سمت مامان. مامان هم بیدار...

آرشیو

تقویم

آبان 1397
ش ی د س چ پ ج
1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30

آمار : 31386 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت دهم و پایانی) 1396,07,12 18:58
    با لنگ‌لنگان رفتنمون بالاخره کم‌کم داشتیم می‌رسیدیم. گرسنه‌اش بود. حالا که فکر می‌کنم به عنوان یه پسر ۲۳-۲۴ ساله زیادی غر می‌زد که دست آخر با رضایت دادن به همون شکلات نستله‌ای که داشتم تو کافه جا می‌ذاشتمش، یه درصد قابل توجهی از غرزدناش کاسته شد. داشت دیر می‌شد، البته بهتره بگم که دیر شده بود. شقایق یه ریز داشت زنگ...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت نهم) 1396,07,11 17:29
    هوا همین جوری ممتد و یکنواخت به سوی تاریکی می‌رفت. آسمون سیاه می‌شد. همین جوری راه می‌رفتیم و حرف می‌زد. گاهی غر می‌زد که من ساکتم و من دوباره چیزی نمی‌گفتم. چون خسته بودم و خسته بود مدام هر گوشه‌ای که پیدا می‌کرد می‌نشست، البته که تواناییشُ داشت یه سره بره ولی احتمالا به خاطر من و البته داشتن وقت بیشتری واسه دیدن...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت هشتم) 1396,07,11 02:00
    به طرز غریبی نگاهای مردم به نظرم متفاوت می‌رسید. من نسبت به نگاهای مردم حساسم. از نظر من چشم‌ها پدیده‌هایین که میشه سالها روشون وقت گذاشت و خیلی چیزا ازشون فهمیدم. من نمونه آدمایی هستم که خیلی سریع نگاهیُ می‌گیرم و اگه کسی خرده منظوری ازشون داشته من متوجهش می‌شم. البته که این مسیر سراسر ابهامه و خیلی وقتا خودمُ...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت هفتم) 1396,07,09 19:03
    من ۴۰ کیلو بیشتر وزن ندارم. البته این رقم تو دوسال اخیر تا ۴۳ کیلو بیشتر شده ولی از ۳۸.۸ کمتر نشده. می‌دونم قاعدتا این رقم واسه یه ۲۰ ساله کمه ولی خب شهاب بیشتر از معمول به این قضیه گیرمی‌داد. اون روزم که از کافه برمی‌گشتیم دوباره این مسئله رو پیش کشید! هی می‌گفت باید بیشتر از این باشم و حداقل یه ۵۰ کیلویی بشم! این...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت ششم) 1396,07,08 19:38
    یه بطری آب دستش بود که احتمالا یه وقتی که حواسم نبود به جمع محتویات روی میز اضافه شد. هنوز کلی از قهوه‌ام مونده بود و من قصد نداشتم که تمومش کنم. ازم پرسید: دیگه قهوه‌اتُ نمی‌خوری؟ گفتم: نه. چه‌طور؟ قوریُ برداشت و تو فنجون خودش ریخت. من مثل همیشه اولین مخالف این‌جور کارام صدام بلند شد که: نه این‌جوری نکن دیگه! یه ذره...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت پنجم) 1396,07,08 11:12
    وسایلامُ که مرتب می‌کردم، پرسید: این کتابه چیه؟ گفتم: داستان مادر و پسر چهارساله‌ایه که پسرک به غیر از اون اتاق جای دیگه‌ای ندیده. پرسید: چرا داستان پسری که غیر از اون اتاق جاییُ ندیده واست جالبه؟ گفتم: چون داستان از زبان پسرک تعریف میشه. گفت: زیاد کتاب نخون :)) همین موقع‌ها دختر قشنگی منو رو واسمون آورد. از اون...
  • آنتراکت (یه‌خورده عصبانیم) 1396,07,07 21:53
    زیاد سعی نمی‌کنم با آدمای زیادی درارتباط باشم، هرچند از این که سربه‌سرشون بذارم و یه سری تئوری رو روشون امتحان کنم خوشم میاد. مثلا گاهی اوقات همون جوری که اونا می‌خوان باهاشون رفتار می‌کنم. چیزی می‌شم که نیستم ولی ازم انتظار دارن باشم تا فقط ببینم چنین دختری بودن از نظر اونا چه شکلیه. راستش همیشه ناامیدم می‌کنن. آدما...
  • شاید هیچ کدوممون اون‌قدرام که فکر می‌کنیم ، بد نباشیم... 1396,07,03 16:18
    من آدم بدی نیستم. اونی هم که از من صریحا سوالیُ می‌پرسه که نه جوابشُ می‌دونم و نه می‌خوام جوابشُ بدونم، آدم بدی نیست. آدم بدی نیست ولی من ازش خوشم نمیاد. نه که ازش خوشم نیاد، شاید فقط چون هنوز با خودم درموردش درگیرم احساس گناه می‌کنم. همیشه از آدما بی‌پرده و بی‌مرز و رک خوشم میومد. نمی‌تونم به خاطر ضعف خودم از کسی...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت چهارم) 1396,07,01 13:39
    +سنجاق‌سینه؟ -آره از همونایی که معمولا به مانتوم وصله... سنجاق‌سینه‌ها جزو زیورآلاتی محسوب میشن که بهشون بی‌توجهی شده. کمتر ازشون استفاده میشه. من یه مجموعه نه خیلی کامل از این سنجاقا دارم. سنجاقا رو دوست دارم، قشنگن و لباسارو قشنگ‌تر می‌کنن. یه لبخند گشاد و احتمالا معنی‌دار تحویلم داد و همین‌جوری ادامه دادیم. خیابون...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت سوم) 1396,06,31 18:33
    بعد از این که از شهاب جدا شدم یه جورایی با یه حالت پشیمون به سمت یکی از لوازم ‌ التحریر فروشیای شلوغ و خوشگل انقلاب رفتم . یکی بود دم مترو چسبیده به سینما . از پله ‌ ها پایین رفتم . یه خورده ‌ ای وقت تلف کردم . چیزی واسه سارا پیدا نکردم . دنبال کتاب واسه خودم گشتم، تولدم نزدیک بود . هر سال واسه خودم کادو تولد می ‌...
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت دوم) 1396,06,30 23:04
    زودتر از موعد مقرر رسیده‌بودم پردیس مرکزی. فکر کنم حول و حوشای ساعت ۵ بود که رسیده بودم. رفتم پردیس علوم. اونجا رو حاشیه سنگی دور ستونای بزرگ لابی علوم نشستم. زانوهامُ بغل کردم. هندزفریم دستم بود ولی ترجیح داده بودم گوشیمُ تا کنار گوشم بالا بیارم و با اون آهنگ گوش کنم. لابی علوم همیشه خیلی شلوغه. صداها همیشه اونجا گم...
  • کدهای مورس 1396,06,30 00:40
    دو هفته پیش شروع کردم به یادگرفتن نوشتن با کدهای مورس. اولش واسم سخت بود کند بودم، به مرور بهتر شد ولی همچنان فکر می‌کنم خیلی کار سختیه. نقطه خط بازم نقطه خط. مامانم ازم می‌پرسه چرا باید یادگرفتن یه مشت کد که احتمالا بعد از جنگ جهانی دوم کاربردی نداشته واسم جذاب باشه؟ راستش هیچ‌وقت واسم مهم نبود دونستن جواب این سوال....
  • اولین ملاقات بعد از عید(قسمت اول) 1396,06,28 19:38
    یه هفته بعد همه باید برمی ‌ گشتیم دانشگاه، دغدغه ‌ هام تا حد خوندن درسای نخونده بی ‌ اعتبار می ‌ شدن ! هر قدم بیشتر با شهاب معادل می ‌ شد به بیشتر فرو رفتن تو منجلاب مشروطی، بیشتر از چیزی به خاطرش اونجا بودم فاصله گرفتن. بالاخره هفته کذا تموم شد. باید می ‌ دیدمش. برگشتم تهران. راستش تو به یادآوردن تاریخا به مشکل...
  • قالب وبلاگ عوض کردم :)) 1396,06,27 12:34
    من خیلی از ایموجیا استفاده می‌کنم. هرچند یادمه خودم تو نکوهش این ابزار ضعیف بیان احساسات نطق‌های فراوان ارائه دادم ولی خب زندگیه دیگه. حالا این‌جا حس می‌کنم کم دارمشون. خلاصه این که وقتی بخوام لبخند بزنم این شکلیم :) وقتی بخوام یه خورده شادتر باشم اینه :)) و واسه خنده حسابی چیزی ندارم. به عبارتی اینُ :)) به حساب خنده...
  • خب دیگه کم‌کم باید بریم دانشگاه :)) 1396,06,27 01:10
    تصمیم گرفتم دیگه ادامه داستان شهابُ ننویسم. چندتا دلیل دارم واسه این‌کارم: اول این که ببخشین که این شکلی وسط داستان ناامیدتون می‌کنم. البته اگه اصلا خواننده‌ای داشته‌باشم. ولی عذرخواهی محض احتیاط واجبه. دوم این که داستانم بعد از این، وارد یه سری مسائل و گفت‌وگوهایی که میشه که خودم حاضر نیستم دوباره از زبان مردی بشنوم....
  • شیما... 1396,06,19 18:24
    یادمه شیما یه مدتی وبلاگ می‌نوشت. هیچ‌وقت آدرسشُ بهم نداد. هیچ‌وقت پیداش نکردم.اون‌موقع‌ها که نوشتن واسم حکم یه چیز ماورایی داشت، یه چیزی که خواننده رو تا مغز استخوون تحت تاثیر قراربده.کلمات قشنگ، عبارات بی‌معنی و جذاب و تاحدی گیج‌کننده، گنگ و معصوم. شیما می‌گفت همیشه آدمُ به آخر خط می‌رسونه. متکلف می‌نوشتم. گاهی حتی...
  • از چیزایی که ذهنمُ درگیر کردن... 1396,06,18 21:00
    اول این که این روزا همه دارن درمورد نهنگ ‌آبی حرف می‌زنن. از عوارضش و بدی‌هاش که بگذریم چیزای بیشتری هم واسه گفتن درموردش هست. مثلا این که کسی که ادعا کرده که سازنده بازیه اگه واقعا دانشجوی اخراجیه روانشناسی باشه درواقع باید خیلی آدم باحالی باشه که این‌قدری برنامه‌نویسی بلده که از قبلش ملت خودشونُ بکشن و البته هوشش...
  • هفته‌های منتهی به پایان :) 1396,06,18 00:13
    روزها می‌گذشتن و همه‌اش به تموم شدنش نزدیک‌تر می‌شم. بعد از خرده مشاجره‌ای که داشتیم صحبتی نکردیم. یه هفته تا تموم شدن تعطیلات فاصله داشتیم. می‌تونین تصور کنین این هفته رو با چه اشتیاق و البته ترس و گنگی‌ای پشت سر گذاشتم. تو همه لحظاتش فقط با تمام وجودم پشیمون بودم که اصلا چرا شروعش کردم؟ روزی هزار بار از خودم...
  • توضیحاتی در باب دخترک وبلاگ‌نویس و حواشی آن 1396,06,13 17:25
    حق با اونیه که میگه اینا همه‌اش بهانه‌است. درسته که دفاعیات اینجانب تو کامنتا جا نمیشه ولی خدا پستُ که از ما نگرفته. باید اعتراف کنم ترجیح می‌دادم بعضی چیزا رو نگم ولی خب ظاهرا گُنگی تو متن قبل زیاد بود باید توضیح داد. مدت‌ها قبل پس‌لرزه‌های یه اختلاف که شماره فاصله ماهانه من باهاش به بیشتر‌از ۱۲ تا رسیده بود...
  • دخترک وبلاگ‌نویس (قسمت دوم) 1396,06,08 20:42
    جذاب به نظر می‌رسید. انصافا مشتاق بودم بدونم چه جور دختری می‌تونه توانایی جذب پسری مثل شهابُ اونم تحت عنوان بلاگر داشته باشه. با اشتیاق رفتم سراغش. شیرجه زدم تو پستاش. اولش فقط داشتم می‌خوندم. همین که بیشتر می‌خوندم چشام کمتر و کمتر برق می‌زدن و ناامید شدم. بلاگر معروف واقعا چنین دختری بود؟ چه‌طور می‌تونست این‌جوری...
  • دخترک وبلاگ‌نویس (قسمت اول) 1396,06,06 20:48
    درمجموع مشاوره دادن‌های حضرت والا به این نتیجه گهربار رسیدیم که جهت پرداخت حق مشاوره اینجانب به پیشنهاد خودم موظف به مهمان کردن ایشان به یک فنجان قهوه در یکی از کافه‌ها به سلیقه خودشان شدم. خب این‌جوری تکلیف بعد عیدمونم مشخص شد. همین‌جوری داشتیم ادامه می‌دادیم. گاهی یهویی سر ظهر سروکله‌اش پیدا می‌شد و پستای عجیب واسم...
  • داستان تولد 1396,06,05 22:04
    تولد من اواخر فروردینه . تو خوابگاه تولد می ‌ گیریم و جشن و خوش ‌ گذرونی و این ‌ چیزا . اما من یه مشکلی داشتم . ذهنمُ درگیر کرده بود . عصبیم می ‌ کرد . تولد من و سارا فقط یه روز اختلاف داشت و این که امکان داشت تولدمونُ با هم بگیریم . اما چرا دوست نداشتم تولدمُ با سارا بگیرم؟ خب راستش این داستان اولش ممکنه یه حسادت لوس...
  • the mirror mirror 1396,06,05 21:04
    I am lost in a rainbow now the rainbow is gone... " the irrepssibles" the mirror mirror http://s8.picofile.com/file/8304788634/The_Irrepressibles_The_Mirror_Mirror.mp3.html
  • برگشت دوباره :) 1396,06,05 13:58
    خب بالاخره برگشتم. البته این بار از onenote استفاده می‌کنم. خیلی بهتر شده. الان بعد تقریبا یکی دو هفته می‌تونم دوباره بنویسم. به خصوص که فضای onenote واسه نوشتن خیلی بهتره. کلی خوشگله و باکلاس . همین دیگه ... بیشتر منتظر باشین :))
  • being in trouble with your computer ! 1396,05,27 02:42
    tonight I have to type in English! I got troubled with my stupid one drive as it doesn't sync my data with my one drive on my computer, so I can't use my phone typing my daily notes. the bad situation is that I cannot use my Mac typing in Persian, too. as you see tonight you ought to stand my disappointing English! I...
  • آهنگ بی‌کلام 1396,05,24 00:12
    آهنگای بی‌کلام مثل دام‌می‌مونن. یه بار که تصمیم می‌گیرین‌که آهنگ بی‌کلام گوش‌کنین اگه چیزی که گیرتون اومده آهنگ خوبی باشه برای دفعات بعد همیشه این سوال گوشه ذهنتون هست که بی‌کلام گوش‌کنین یا نه؟ اگه یه بار تصمیم بگیرین که آهنگ بی‌کلام گوش کنین بعد از اون این حس بهتون دست می‌ده که شاید کلمات اون‌قدر که باید توانایی...
  • چند روزی سکوت 1396,05,18 21:36
    روزها با شقایق داستان اون ‌ شبُ نشخوار کردیم . مرور کردیم . سعی کردیم حدس بزنیم منظورش چی بوده به چی می ‌ خواسته برسه . چند روزی تنها کاری که می ‌ کردم این بود که سعی کنم جملاتمُ به یاد بیارم و به خودم بقبولونم که هر رابطه باارزش و پایداری اوایلش همین شکلی میشه و اگه من تا به حال داستانی این ‌ شکلی نشنیدم به خاطر اینه...
  • ۳۶ ساعت (قسمت چهار و احتمالا پایانی) 1396,05,17 16:38
    چشامُ که باز کردم ساعت تقریبا شش و نیمُ نشونم می ‌ داد . تنها بیننده ‌ اش من بودم و انگار از شنیدن صدای مداوم نفس ‌ کشیدنای من و تیک ‌ تاک خودش خسته شده ‌ بود . سرم درد می ‌ کرد . خسته بودم . هنوز ضربانم نامنظم بود و نفس ‌ کشیدن به آسونی اول نبود . از رخت ‌ خوابم بیرون نیومدم . تصمیم گرفتم سعی کنم یه کمی دیگه بخوابم ....
  • ۳۶ ساعت (قسمت سوم) 1396,05,17 01:51
    _چند کیلویی؟ +چهل... _جدی؟! +جدی... _نه بیشتر بهت میاد. مثلا حول و حوشای ۴۵.... +چهل کیلوام. چیز مهمی هم نیست. مگه خودت چه‌قدری؟ _ هشتاد و دو! +اوه! خیلیه. صنم که احیانا ۴۰ کیلو نبود؟ _نه صنم ۶۵ تایی میشد. +اوه! خیلی بوده. +چرا بیداریم؟ _تا ثابت کنیم تو هورمون داری! +ثابت کردن نمی‌خواد! معلومه که دارم!!! _باشه! قرار...
  • عدم‌تعادل 1396,05,12 23:32
    از روز اولی که شروع می‌کنین به نوشتن با خودکار نویی که تازه خریدین تو ناخودآگاهتون ثبت شده که این خودکارم مثل بقیه‌خودکارا و مدادای دیگه به یه جایی می‌رسه که آخرین خطشُ می‌نویسه. با این که هممون می‌دونیم که خودکارمون قراره به انتهای خطش برسه ولی سعی نمی‌کنیم‌حدس بزنیم که اون خط کجاست؟ دفترچه خاطرات یه دوست قدیمی که...
  • 211
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • صفحه 6
  • 7
  • 8